روایتکننده: آقای دکتر محمد باهری
تاریخ مصاحبه: 11 آگوست 1982
محلمصاحبه: شهر کان ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 22
این وزارت آبادانی و مسکن یا وزارت شهرسازی جزو وظایفش این بود که نظام هر شهری را ـ آرشیتکتور هر شهری را متناسب با موقعیتی که آن شهر دارد تنظیم بکند و در نظر بگیرد. ولی نقشههایی که اینجا تهیه میشد بایستی به تصویب آرشیتکتور علیاحضرت برسد هیچ نقشهای مصوب نبود مگر قبلاً از طرف ایشان تصویب بشود. و عجیب است این اخیراً دیدم در یک مجلهای مصاحبه کردند و پرسپکتیوهایی که برای خودشان فکر کردند منتها مشکل بوده اینها ایشان بروند آرشیتکتور شروع بکنند بخوانند. حالا میخواهند آرشیتکتور بخوانند ولی آنموقع در آرشیتکتور مملکت دخالت میکردند. عرض کنم که این مسئلۀ آرشیتکتور بود ـ مسئلۀ پرورش فکری کودکان بود ـ عرض کنم که در مسائل مربوط به بهداری اصلاً وزیر بهداری تمام کارهایش را با نظر ایشان میکرد. اصلاً تمام نقشه و طرح و چیز کارش را وزیر بهداری با نظر ایشان میکرد. وزیر آموزش و پرورش را شخص ایشان منصوب کرده بودند در نتیجه از ایشان الهام میکرد و ایشان… عرض کنم که یک مطلبی بهتان عرض بکنم ـ وزارت علوم در صدد این بود که آکادمی درست بکند. خب یک شرایطی برای عضویت آکادمی در نظر گرفته بودند و یک اشخاصی هم آمده بودند و کسانی که داوطلب بودند ـ کاندید بودند ـ رسیدگی کرده بودند و بعضیها را عرض کنم که تشخیص داده بودند که اینها میتوانند عضو آکادمی باشند. از جمله اشخاصی را که بهعنوان ناظر در این انتخابات معلوم کرده بودند بنده بودم وزیر علوم وقت چون میخواست خودش وارد آکادمی بشود و ریاست آن را به عهده داشته باشد. اصرار داشت که شخص ایشان هم خودشان به نام وزیر علوم در آکادمی باشند و ریاست آکادمی را به عهده داشته باشند. بنده اعتقادم بر این بود که این سازمان را آلوده نکنیم. همانهایی که صلاحیت علمیشان تشخیص داده شده ـ همان آدمها عضو آکادمی باشند. دکتر صالح هم همین عقیده را داشت. دکتر صالح هم میگفت که آقا همانهایی که آمدهاند و رسیدگی کردند و دیدهاند که از خارج آمدهاند ـ علما و دانشمندان از خارج آمدهاند ـ اسناد و مدارک… دیگه آدم دیگر را نیاورید وارد چیز نکنیم. وزیر علوم میگفت که آقا بالاخره این بایستی یک اعتبار خارجی هم داشته باشد ـ یک شخصیتهایی هم عضوش باشند
س- کی بود وزیر علوم؟
ج- دکتر سمیعی ـ بنده گفتم آقا یعنی چه؟ مگر شما فکر میکنید بنده و جنابعالی که حالا مردم بهمان احترام میگذارند از تو شکم مادرمان با احترامات فعلی به دنیا آمدهایم. ما هم یواشیواش آمدیم رفتیم ـ شاه دیدیم ـ شاه بهمان محبت کرده ـ پیش علیاحضرت آمدیم ـ دومرتبه جلو تلویزیون ظاهر شدیم ـ تو روزنامهها… بالاخره شخصیت پیدا کردیم. حالا اینها هم آدمهای عالم و دانشمندی هستند ـ چهار مرتبه ـ پنج مرتبه به همین عناوین اسمشان در روزنامهها و مجلات میآید و در تشریفات شرکت میکنند و اینها هم اعتبار خودشان را (؟؟؟) ولی نزنید ـ خراب نکنید اینکار را. گفتند حکمیتش به عهده علیاحضرت است. آخر روز رفتیم پهلوی علیاحضرت ـ بنده بودم و صالح و وزیر علوم هم بود و خب ما استدلالمان را بیان کردیم. صالح هم همین عقیده را داشت. ایشان آخرش گفتند که من مجبورم طرفدار وزیر علوم باشم. گفتم چرا ما را خواستید پس دیگر. حالا منظور این است که ایشان در کار انتخاب آکادمیسینهای آینده هم دخالت میکردند. عرض کنم که ایشان رئیس عالیۀ دانشگاه تهران شدند. رئیس عالیۀ هیئت امنای دانشگاه تهران شدند. عجیب است عرض کنم که وقتی دکتر اقبال مرد دکتر اقبال رئیس هیئت امنا بود ـ چون بنده به یک صورت عجیبی از حزب رستاخیز آمده بودم بیرون و همه فکر میکردند که بایستی یک تفقدی نسبت به من بشود ایشان به دکتر نهاوندی گفته بودند که خب فلانی دیگه رئیس هیئت امنای دانشگاه تهران بشود. دکتر نهاوندی میگوید که نه قربان اجازه بدهید من باشم رئیس هیئت امنا ـ برای اینکه من سابقاً رئیس دانشگاه بودم. خواستم بهتان بگویم منظورم این است که در انتخاب هیئت امنای دانشگاهها هم دخالت میکردند. در وزارت علوم ـ در امور شهرسازی ـ وزارت آموزش و پرورش ـ وزارت عرض کنم بهداری به طور معینی ایشان دخالت میکردند.
س- مثل اینکه اصلاً آن رده امور اجتماعی که توی بودجۀ سازمان برنامه نوشته میشد ـ آن زیر نظر ایشان شده بود.
ج- نخیر ـ ردۀ امور اجتماعی ـ وزارت علوم جزو امور اجتماعی نیست ـ وزارت علم ـ علوم است
س- در آن بودجه بندی سازمان برنامه یک چهار سکتور بود دیگر که امور اقتصادی و اجتماعی و امور اجتماعی از بهداری و عرض کنم آموزش و پرورش و هنر و اینها بود مثل اینکه…
ج- خب حالا ملاحظه کنید ایشان بالاخره شریک قدرت اعلیحضرت شد بدون اینکه در قانون اساسی هم آمده باشد یک تیپ مخصوصی با ایشان همکاری میکند از جمله همان آقای گنجی. راجع به گنجی یک چیز دیگر یادم آمد بهتان بگویم. برای اینکه گنجی دیگر جزو همان درباریهایی در معنای عام است دیگر. این آدمهایی که میآیند با ایشان اینها درباری به معنای عام هستند ـ از جمله همین آقای گنجی. عرض کنم که خدایا در بیان این مطالب کاری بکن که من حقیقت را بگویم. گاهی اوقات یک خرده با تأکید میگویم این مبادا حمل بشود بر اینکه اصرار میکنم مطلب خاصی دارم. بعد از اینکه گنجی را والاحضرت اشرف مرخص کرد چون دستگاه والاحضرت اشرف از ابتدا بود. بیشتر چسبید به دستگاه علیاحضرت. علیاحضرت مقدمه یا همراه با همین کاری که در مسائل مملکتی دخالت میکرد یک شورایی تشکیل داده بود. یک اشخاصی را همین گنجی باعث شده بود. گنجی یک عدۀ دیگری را آورده بود به نام شورا در خدمت علیاحضرت که مینشستند با علیاحضرت راجع به مسائل مملکتی صحبت میکردن. یک شبی بنده مهمان بودم یک جایی ـ یک کسی که از قضات سابق دادگستری بود آمد نزدیک من و گفت من یک مطلب خیلی محرمانهای دارم با شما. گفتم بفرمایید. گفت من چون خیلی به شما مدیون هستم باید بهتان بگویم که یک جلسهای هست با حضور علیاحضرت و پریشب گنجی حملۀ شدیدی به شما و دکتر اقبال و علم کرده و مخصوصاً گفته شما معاون وزارت دربار از کلاهبردارها حمایت میکنید. خندهام گرفت و گفتم حالا مزخرفی بگوید. دو سه روز بعد یک پیشخدمتی مال دربار که من به یک مناسبتی بهش کمک کرده بودم. یعنی کمک کرده بودم واقعاً نگذاشته بودم مظلوم واقع بشود. صبح آمده بود پیش رئیس دفتر بنده گفته بود من فلانی را حتماً میخواهم ببینم. من هم پذیرفتمش. گفت آقا من امروز صبح میز معینیان را که تمیز میکردم یک کاغذی روی میزش دیدم. این کاغذ از دفتر مخصوص علیاحضرت آمده بود و نوشته بود که علیاحضرت فرمودهاند که به شرف عرض همایونی برسد که معاون دربار از دکتر علومی که کلاهبردار است حمایت میکند. ما دیدیم آن شب و این حرف هم اتفاقاً… بنده البته ـ دکتر علومی را شما میشناسید؟ استاد دانشگاه است.
س- اسم اولش چیست؟
ج- دکتر رضا علومی.
س- که رئیس سازمان گوشت بود؟
ج- نخیر ـ این استاد دانشگاه بود و وکیل مجلس هم شد. این را اعلیحضرت میشناختند اتفاقاً من برداشتم سابقۀ دکتر علومی و ارتباطات خودم را باهاش نوشتم. البته من کمکش کرده بودم ـ این عدلیه بود ـ کمکش کردم آمد دانشگاه. هیچ کمک دیگری بهش نکردم فقط کمکش کردم آمد دانشگاه. صبحها میآمد با من و دکتر صناعی با هم گردش کوه میکردیم هیچ ارتباط دیگری نداشتیم. همین ارتباط علمی بود. بنده همانوقت برداشتم یک گزارشی نوشتم برای آقای علم که اعلیحضرت بدانند که من ارتباطم با دکتر علومی این است و دکتر علومی هم سوابقش این است. اعلیحضرت دکتر علومی را میشناختند خوب ـ چه حافظهای داشت ـ ظهر من دیدم که یک پاکتی از طرف مرحوم علم آمد که اعلیحضرت بهعرضشان رسید فرمودند همه اینها را من میدانم دکتر علومی را میشناسم ـ دکتر علومی استاد دانشگاه پسر خوبی هست همانوقت هم وکیلش هم کردند بعد. و فلانی برود و همین مطالب را برای علیاحضرت توضیح بدهد. بنده حقیقتش این است که گفتم هیچ توضیحی ندارم ـ بنده با علیاحضرت کاری ندارم اصلاً من منصوب اعلیحضرت هستم من با علیاحضرت کاری ندارم. من که در خدمت علیاحضرت نیستم. ولی یکی دو روز بعد فکر کردم که خب آخه زشت است حالا اعلیحضرت فرمودند بعد من نروم خب لابد به علیاحضرت میگویند دیگر ـ این یک بیاعتنایی… بنده تلفن کردم به دفتر کاخ علیاحضرت و گفتم میخواهم علیاحضرت را ببینم بهشان بگویید جواب دادند که اعلیحضرت همه مطالب را برای من گفتهاند و من مطلع هستم و میدانم جریان چی هست.
س- خودتان که تلفن میکردید با کی حرف میزدید؟
ج- با پیشخدمتشان ـ با پیشخدمتشان میگفتم بعض اوقات خودشان صحبت میکردند بعضی اوقات پیغام میدادند.
س- پس از طرف رئیس دفتر و اینها نبود؟
ج- نه ـ نمیخواست هم آخر. عرض کنم که بعد فهمیدم که گزارش آن جلسات به اطلاع آقای علم رسیده. آقای علم هم رفته بودند به شاه گفته بودند که یعنی چه؟ این حرکتها چی است؟ علیاحضرت جلسه میکند ـ جلسۀ چیچی میکند آخر من نمیفهمم. یک عده را برمیدارد اینها مشورت بهشان چی میدهند؟ آخر من وزیر دربار هستم. اعلیحضرت هم گزارش بهشان رسیده بود. آخه میدانید اشخاصی هم که توی این جلسات شرکت میکنند اینها هر کدامشان یک پایشان توی سازمان امنیت بود ـ خب گزارش میدادند دیگر. میگویم وقتی که میآید به من گزارش میدهد خب معلوم است…
س- پس جلسات علیاحضرت را گزارش میکردند.
ج- خب تردید نیست ـ خب تردید نیست. خب این مأمور ساواک را توی… این آدمهایی که توی این کارها هستند همیشه یک دستی تو ساواک دارند.
س- خب بله ولی آدم انتظار ندارد که مطالبی که دیگر در بالاترین محفل زده میشود دیگر…
ج- متأسفانه کار به سبکی و جلفی کشیده بود. آدمهای جلف میرفتند. اینطور آدمها میرفتند همین را میخواهم بگویم دربار در معنای وسیعش منظورم این است که نفوذ اینطور آدمهاست دیگر. حالا عرض کنم اعلیحضرت به وزیر دربار میگویند…
س- علیاحضرت نمیشناختند که مثلاً توی آن جلسه کیها…؟
ج- نه ـ چه میداند ـ نخیر ـ نمیدانست. اعلیحضرت به مرحوم علم میگویند که با یک کلمه خیلی اعلیحضرت پشت سر اشخاص فحش میداد اما جلویشان نمیگفت. با یک کلمۀ رکیکی میگویند این فلان فلان را بخواه.
س- یعنی این افراد را؟
ج- نه ـ رئیس دفترشان را ـ فلان فلان را بخواه. بهش بگو فلان فلان شده اگر دفعۀ دیگر اینها آمدند هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
س- خب به رئیس دفتر بدبخت چه مربوط است؟
ج- هیچی خب گفت. خب باید به یک صورتی یک کاری بکنند دیگر. عرض کنم که منظورم این است که آن دربار به معنای وسیع همین است. البته یک عدۀ آدمهایی هستند که حالا در صدد تسخیر مملکت هستند از طریق علیاحضرت به ترتیب جلسۀ شورا و عرض کنم که یک عده از این دوستداران زمین یعنی این اکولوژیستها. شما اولین بار واقعاً من روی این مسئلۀ کیفیت زندگی که این اکولوژیستها میگویند این را من از دست همین همکاران علیاحضرت شنیدم. اصلاً همهچیز توش بود. اکولوژیست بود ـ عرض کنم که کمونیست بود.
س- توی این جشن هنر که اینقدر توجه میشد بهش دربار چه نقشی داشت؟
ج- حالا بهتان عرض میکنم. عرض میشود که شما توی این روزنامههای خارجی شنیدهاید که بنیصدر از طرف علیاحضرت حمایت میشد. نه اینطوری نبود که از طرف علیاحضرت بشود اما افکارش و عقایدش و اشخاصی که طرفدار فکرش بودند آنجا نفوذ داشتند. همهنوع… آخه میدانید اینها هم که آنجا بودند یک مکتبی را طی نکرده بودند. مجرب که نبودند ـ هر کسی یک حرفی که ظاهر قشنگی رسیده بود به نظرش به یک صورت خودش را میخواست به علیاحضرت برساند و این حرف به ظاهر قشنگ را به ایشان بفروشد. حالا مثلاً اگر یک کسی افکار فاشیسم را هم میتوانست به صورت قشنگی به ایشان تحویل بدهد خب میرفت در ایشان یک محلی پیدا میکرد. کما اینکه خب دیدم اکولوژیستها هم مثلاً…. خلاصه یک عدهای اینطوری وارد دربار شدند با اغراض و اینها. خواستم بهتان بگویم که یک عدهای هم توی دستگاههای مختلف بودند آنها برای اغراض دیگر بودند ـ حالا دستگاه علیاحضرت نه یا کمتر ولی مثلاً یک عدهای میرفتند دوروبر والاحضرت محمودرضا.
س- آنها هم مگر دوروور داشتند؟
ج- خب بله یک عدهای داشتند دیگر. آنوقت قاچاق تریاک و… یک عده میرفتند دوروبر والاحضرت اشرف. والاحضرت اشرف یک عدهای را خودش انتخاب میکرد برای مقاصد خاص خودش ـ همان کارهای عرض کنم مبارزه با بیسوادی و اینطور چیزها. یک عدهای را هم باز خودش انتخاب میکرد برای کارهای بیزنس. هر آدمی که میدید یک زرنگی دارد در پول درآوردن ـ والاحضرت به یک صورتی چتر حمایتش را روی سرش میگرفت. یکوقتی پالانچی بود.
س- پالانچیان؟
ج- پالانچیان ـ شما اسم پالانچیان را شنیدهاید؟
س- بله
ج- یک وقتی پالانچیان ـ پالانچیان یک آدم پولسازی بود. خب ایشان چتر حمایتش را روی سر پالانچیان کشیده بود. یک وقتی عرض کنم که آقای علی رضایی بود. خب ایشان چتر حمایتشان را روی سر رضایی گرفته بودند. و یک مطلب دیگری حضورتان عرض کنم. یک طبقۀ دیگری بودند که در دربار نفوذ میکردند اینها یک آدمهای شارلاتان و زرنگی بودند که از طریق قانونی و مشروع دنبال پول درآوردن نبودند. میخواستند از طریق اعمال نفوذ عرض کنم که به یک ثروتی برسند. حالا جواز کارخانه بگیرند ـ زمین بگیرند عرض کنم تمام امتیازاتی که دولت ممکن است بدهد. اینها به یک صورتی میآمدند این پروژهشان را بهعنوان یک پروژة خیلی خداپسندانه و مردمپسندانه به اطرافیان شاه ـ خاندان سلطنتی ارائه میکردند. میگفتند فقط محتاج مرحمت و کمک شما است. یک سهم کوچکی هم برای آنها تهیه میکردم و بدین ترتیب وارد میشدند. اینها هم درباری میشدند. اینها هم درباری میشدند و آنوقت اینها حالا سازمان دربار باید ببینید بار کیها را باید بکشد. یک دسته که دنبال قدرت هستند و میخواهند مملکت را از طریق علیاحضرت تسخیر کنند. یک عده عرض کنم که خب آدمهای دیگر هستند که از طریق والاحضرت اشرف مقاصد… یک عده دیگر هم خب دنبال همین والاحضرتها میآیند. همین شهناز.
س- میگویند خارج از گود بوده اصلاً…
ج- چرا ـ بالاخره یک عدهای میآمدند ـ ملاحظه کنید یک آدمی میآمد مثلاً فکر میکرد که خب با اسم شهناز هم میشود مثلاً موتورسیکلت ساخت چرا. میرفتند دنبال همان والاحضرت عبدالرضا هم همچین خیلی ماشاءالله چیز نبود.
س- حرفهایی میزنند.
ج- بله ـ عرض کنم محمودرضا ـ او، والاحضرت شمس. آخه شما نمیدانید این والاحضرت شمس دستگاهش و آن پیشکارش چی بود. خواستم بهتان بگویم که این دربار ـ این سازمان اداری دربار که در خدمت سرویس سلطنت بود بایستی چه باری را تحمل بکند و چه بدنامی. وقتی میگویند درباری اینها هستند. (؟؟؟) توی این کارها اصلاً وارد نبودیم.
س- خب آن کادر رسمی دربار چند نفر مثل سرکار بودند ـ تیپ خودتان. آیا شما در اقلیت بودید تیپ مثل شما؟ یا اکثریت بودید در آن کادر رسمی…
ج- خب البته میدانید خیلی عرض کنم بسیاری از همان کادری هم که چیز بود بالاخره آنها هم برای حفظ خودشان چیز بودند. میدانید فرق میکرد ـ یک آدمهایی بودند که بینیاز بودند. بینیاز نه اینکه از لحاظ مالی ـ اصلاً فکر این چیزها را نمیکردند ولی یک عدهای بودند که نه دنبال این این چیزها بودند. خب چرا توی تشریفات همهشان متأسفانه. توی این تشریفات همهشان تسلیم عرض کنم آن محیط دربار بودند و توی تشریفات اینطور بودند. ولیکن خب… خوب خیلیها بودند آدمهای درستی بودند. خیلیهام بودند آدمهای درستی بودند. آدمهای بدی نبودند. بله عرض کنم اینکه توجه فرمودید و تذکر دادید که آیا صحیح است که دکتر اقبال در نتیجۀ تذکر اعلیحضرت دق کرده ـ نه ـ اعلیحضرت که بهش تعرض نکردند. نه اعلیحضرت… بهتان بگویم اعلیحضرت یکی از خصلتهایش این است که کسانی که بهش خدمت کردند اینها را همیشه پاسشان را داشت ـ او هیچوقت نمیخواست ناراحتشان کند ـ ناراضیشان کند دکتر اقبال هم از جملۀ همین آدمها بود. عرض کنم که اما دکتر اقبال بههرحال ناراضی و ناراحت بود. دکتر اقبال میدانید رئیس نظام پزشکی بود و نظام پزشکی با وزارت بهداری خب تماس داشت. اولاً راجع به دکتر اقبال من یک مطلبی بهتان بگویم. دکتر اقبال در کابینۀ دکتر امینی مجبور شد از ایران برود ـ توجه میکنید؟ بعد در کابینۀ مرحوم علم وقتی که انتظام از شرکت نفت رفت مرحوم علم حالا یا به سفارش شاه یا به پیشنهاد خودش نمیدانم بههرحال شخصی بود که شاه به فکرش بود تردیدی نیست. آمد و رئیس هیئت مدیره شرکت نفت شد. اون را اولاً در نظر داشته باشید. دکتر اقبال رئیس نظام پزشکی بود به مناسبت اینکه هم شخصیتی بود ـ هم طبیب بود ـ سابقه داشت ـ استاد دانشکده پزشکی بود. بههرحال احترامش میگذاشتند و رئیس نظام پزشکی انتخابش کرده بودند. در این مقام با وزارت بهداری در تماس بود. بههرحال ممکن بود وزارت بهداری با این خوب سلوک کند و حیثیت و احتراماتش را حفظ بکند و ممکن بود که رفتار وزارت بهداری هم با دکتر اقبال طوری باشد که خب موجب اهانت و کسر شأنش بشود. دکتر اقبال در تماسش با وزارت بهداری متأسفانه ناراحت بود. معلوم بود که یک توافقی بین دکتر شیخالاسلامزاده و دکتر اقبال نیست. دکتر شیخالاسلامزاده هم خیلی باخشونت جلوی دکتر اقبال میایستاد و این هم با عرض کنم تقویت و پشتیبانی علیاحضرت بود. این است که دکتر اقبال… دکتر شیخالاسلامزاده میگویند من نمیدانم میگویند که آخه در سال 1340 در کابینۀ شریفامامی اتومبیل دکتر اقبال وقتی رفته بود در دانشکده پزشکی مثل اینکه رفته بود برای دندانسازی هم ـ در آنجا اتومبیلش را آتش زده بودند. من شنیدم نمیدانم حقیقت داشت گفتند دکتر شیخالاسلامزاده در این کار مؤثر بوده. دکتر شیخالاسلامزاده میدانید که عضو حزب توده بود و عجیب است این آدم عضو فعال حزب توده بود در سال 1340 و در سال 1340 ازش التزام گرفتند در ساواک که در خدمت ساواک باشد یعنی همکاری کند با ساواک. اسمی از او اصلاً نیست. بنده که چهل سال پیش عضو حزب توده بودم هنوز به بنده میگویند عضو حزب توده و هنوز هم در گزارشهایی که مینویسند برای آمریکاییها و اینها آنها هم همین حرفها را میزنند. بله بههرحال دکتر اقبال روی این اصل ناراحت بود و خب البته این استرس و ناراحتی تأثیر داشت درش. مثل اینکه خب یک ناراحتی قلبی هم داشت. برای اینکه یکوقتی ما با هم دیگر ناهار میخوردیم دیدم که گفت که من دسر سیب میخورم برای قلب خوب است. همین اندازه البته بنده بیش از این نمیدانم که قلبش در چه حال بود. بههرحال این استرس درش تأثیر داشت و ماند والا نه شاه بهش حرمت داشت ـ عزت داشت و چیز نمیکرد.
س- آخه شبیه این صحبتها را راجع به آقای علم بدین ترتیب میگفتند که بعد از این همه خدمتی که ایشان به شاه کرده بود نحوۀ رفتنش از وزارت دربار خیلی خیلی ناهنجار بوده.
ج- بله ـ عرض کنم که عجیب است آن ابتدای سال آخر کوشش میشد… مرحوم علم دیگر حالش بد بود. مرحوم علم عرض کنم که در زمستان سال پیش حالش بد بود و تب میکرد و سخت بود حالش و منتقلش کردند به پاریس و آمد پاریس و چند صباحی پاریس ماند و… هفت هشت ماه
س- وزیر دربار بود…
ج- بله وزیر دربار بود و در پاریس بود ولی حالش خوب نبود. خب تحتنظر اینجا بود. وقتی که برگشت قبلش این شایعه بود که آقای هویدا در صدد است که وزیر دربار را عوض کند و دو نفر را هم در نظر داشت که به جای مرحوم علم وزیر دربار بکند. یا خلعتبری بود که وزیرخارجه بود یا هرمز قریب. و البته هرمز قریب هم برای اینکار خیلی میزد ـ دلش میخواست وزیر دربار بشود.
س- آقای خلعتبری هم که نزدیکترین دوست خود آقای هویدا بود.
ج- بله ـ عرض کنم که اعلیحضرت به هرمز قریب گفته بودند که تا علم زنده است ـ علم وزیر دربار است و وقتی که مرحوم علم از مسافرت برگشته بود در ماه اردیبهشت سال آخر حیاتش بود. وقتی که آمد بنده البته رفتم توی دفترش توی اتاقش توی همان کاخ اعلیحضرت. وقتی که دیدمش لاغر و اینها خیلی ناراحت شدم و دست انداختم گردنش و با همدیگر بوسیدیم و آنوقت خیلی متأثر بودم و اینها. قریب را هم همانوقت دیدم از اتاق اعلیحضرت آمد بیرون خیلی ناراحت شد. خیلی ناراحت بود قریب اصلاً نمیتوانست حرف بزند.
س- چرا؟
ج- من فکر کنم همانموقع اعلیحضرت باز یک اشارهای به این مطلب کرده بودند و سرزنش… من به مرحوم علم گفتم که قریب چهاش هست؟ گفتند نمیدانم. و حتی عرض کنم که خود مرحوم علم به من گفت من چندبار به اعلیحضرت عرض کردم مرا مرخص بکنید. من نمیتوانم دیگر. حتی گفته بودند که مرا مرخص بکنید این مرد را هم شرش را از سر مردم کم بکنید بیاریدش وزارت دربار. یعنی هویدا را. (؟؟؟) شر این را هم از سر مردم کم بکنید و بیاریدش دربار. اعلیحضرت گفته بودند با هم میرویم. این مطالب را میگویم مهم است خیلی. اعلیحضرت گفته بودند با هم میرویم. باش باهم میرویم. در ارتباط با این مطلب…
س- این مطلب مربوط به مریضی خودشان بوده این موضوع…
ج- نه ـ نه شاید مثلاً اعلیحضرت هم خیال داشته خب مثلاً کنارهگیری میکند ولیعهد بیاید حالا این جریان را بهتان میگویم ـ این مطلب را. عرض کنم که نمیدانم چند سال قبل از بالاخره فوت مرحوم علم بود ـ یعنی چند سال به آخر همین دوره و سلطنت بود یکروزی مرحوم علم به من گفت که فلانی یک گزارشی تهیه کن که ولیعهد قانوناً نمیتواند تصدی مقام سلطنت را بکند. من گفتم که یعنی چه؟ گفت تو کار نداشته باش تو تهیه کن. توجه میفرمایید؟ اینها را میگویم برای خاطر اینکه اینها یک چیزهایی است که… یک چیز دیگر باز در ارتباط با این موضوع ـ حالا متفرقه چیز کرونولوژیک در نظر نمیگیریم یک جلسهای بود بنده بودم ـ آموزگار بود ـ هویدا بود ـ انصاری بود ـ قریشی شما هم بود میتوانید ازش بپرسیدی.
س- احمد قریشی؟
ج- احمد قریشی. شاه رویش کرد ـ خب آنجا بحثی داشتیم و راجع به کارهای حزبی بود اعلیحضرت رویش را کرد به آموزگار گفت خب شما که بالاخره چند صباحی هستید و بعد میروید. من که بایستی همینطور تو باشم. اصلاً احساس خستگی میکرد از ادامۀ وضعش این هم یک مطلبی هست که باز در نظر داشته باشید ـ حالا البته حرفهایی که بعد از وقتی که میخواست برود به من زد آنها را به موقع خودش بهتان میگویم در موقع انقلاب ـ مطلبی را که به بنده گفت آن مطلب خیلی جالب است آن مطلب را هم بهتان میگویم. عرض کنم که بههرصورت ملاحظه میکنید میبینید که دربار چه وضعی پیدا کرده بود. مرحوم علم این اواخر به علت همین فشاری که محیط وسیع دربار روی سازمان دربار میآورد و خب از طرفی که خب یک قطبهایی هم میشد که علم نمیتوانست باهاشان در بیفتد. چطور میتوانست؟ با ملکۀ مملکت که نمیتوانست دربیفتد. خصوصاً که ملکه در یک وضع… بعد از تیراندازی به شاه خب به فکر افتادند که بههرحال برای اینکه وضع به هم نخورد ـ تثبیت وضع ـ لازم است یک مقامی بهعنوان نیابت سلطنت به وجود بیاید. این بود که علیاحضرت را بهعنوان نایبالسلطنه مطابق قانون انتخاب کردند و از همانموقع شاید علیاحضرت خب بیشتر نسبت به مسائل مملکتی انترسه شد.
س- خب مثل اینکه خود شاه هم بدش نمیآمده.
ج- از چی؟
س- که ایشان وارد بشود.
ج- خب بالاخره شاه میخواست به یک ترتیبی ثبات و ادامۀ انستیتوسیون را داشته باشد. شاه به مسئلۀ ادامه و ثبات خیلی اهمیت میداد ـ خیلی اهمیت میداد. عرض کنم اساساً شاه ازدواج کرد برای اینکه ولیعهد داشته باشد که مملکت یک ثباتی داشته باشد والا شاه ثریا را خیلی دوست میداشت.
س- این صحیح است این حرفی…؟
ج- تردیدی نیست ـ تردیدی نیست. شاه عاشق ثریا بود. نه فقط عاشق ثریا بود عاشق شمایل ثریا بود ـ هرجا شکلی از ثریا میدید… شاه ثریا را دوست میداشت فقط برای خاطر ثبات مملکت بود که ثریا را طلاق داد و حاضر بود ثریا را طلاق ندهد و ثریا زیربار نرفت. ثریا زن باشخصیتی بود ـ ثریا زیربار نرفت والا ثریا ـ او حاضر بود ثریا بماند زن دیگری بگیرد و از آن زن صاحب بچه بشود و آن ولیعهد بشود. ثریا را خیلی دوست میداشت. عرض کنم که ـ بله بههرحال علیاحضرت وقتی که به سمت نایبالسلطنه از طریق قانون تعیین شد خب نسبت به مسائل مملکتی علاقهمند شد. شاید بیماری شاه هم در فکر ایشان بیشتر اثر کرد و اساساً دیگر فکری بود که برای ثبات اوضاع و برای اینکه اوضاع به هم نخورد بایستی یک تدابیری اتخاذ بشود و تشبث به فضای باز سیاسی و روی آوردن مجدد به دموکراسی اینها همه برای این بود که یک جانشینهای معقولی یعنی یک سیستم معقولی به وجود بیاید که جای شاه را در موقعش بگیرد. بههرحال ـ حالا آن یک باب دیگری است ـ مبحث دیگری است که در موقعش…
س- این بیماری که ذکر کردید این از چه تاریخی و کیها فهمیدند راجع به ناخوشی شاه؟
ج- والله من نمیدانم.
س- خود شما اولین بار کی شنیدید؟
ج- خود بنده وقتی که اطبای آمریکایی در اکزیل گفتند. من قبلاً اطلاع نداشتم. خب شایعات بود اما من همیشه شایعات را… کسی که در جریان بود دکتر صفویان بود. و حتی شایعاتی که آمریکاییها گفتند راجع به شاه اینها را با تردید تلقی کردم. تصادفاً همان موقع در اواخر اکتبر 1979 بود در پاریس ـ فرار کرده بودم ـ در پاریس صفویان را ملاقات کردم به صفویان گفتم این مسئلۀ سرطان شاه چی است؟ گفت چرا واقعیت دارد ـ اما آن نوع سرطانی که شاه دارد چیزی نیست که فوری بکشدش ـ چیز مهمی نیست ـ چیزی که خطر عاجل داشته باشد برای شاه نیست. شاه از شاید سه چهار پنج سال قبل مبتلا به سرطان بود. و بههرحال در صدد بودند که یک سیستمی به وجود بیاورند سیستم جانشینی در زمان شاه.
س- پس اول کیها میدانستند؟ مثلاً علیاحضرت میدانسته؟
ج- علیاحضرت میدانست ـ مرحوم علم هم میدانست. کس دیگری نمیدانست. علیاحضرت میدانست ـ مرحوم علم میدانست ـ ایادی میدانست و صفویان میدانست. شاید صفویان اواخر میدانست برای خاطر اینکه میدانید هیئتی که معالج شاه بودند هیئت ظاهراً همان جان برنارد هستند. جان برنارد در پاریس است و این صفویان باهاشان ارتباط دارد و همین هیئتی بود که مشاور طبی علم بودند و علم را تحتنظر…
س- جان برنارد؟
ج- مثل اینکه جان برنارد است بله جان برنارد اگر اشتباه نکنم همان جان برنارد است.
س- آنوقت اینها ایران میآمدند؟
ج- اینها میآمدند ایران ولیکن صفویان بهاصطلاح رابط بود. هر دو روزی سه روزی صفویان میرفت شاه را میدید و معاینه میکرد و اوضاع و احوال شاه را گزارش میداد. البته ما فکر میکردیم که این… من میدانستم که صفویان مرتب میرود شاه برای اینکه دکتر صفویان با من خیلی نزدیک بود و آمد و شد خانوادگی داشتیم ولی هیچوقت صفویان نگفت. بهتان بگویم سِر را حفظ کرد ـ سِر شغلیاش را و یک کلمه نگفت. عرض کنم که صفویان هرچند روزی میرفت ـ دو روزی ـ سه روزی مثل اینکه طبیب شاه هست ـ مخصوصاً بعد از ایادی چون ایادی این اواخر دیگر در کاخ نمیرفت ـ ممنوعش کرده بودند.
س- عجب!
ج- بله ـ خب یکی از همین اشخاصی که در مفهوم وسیع درباری بود این آقای ایادی بود. هر کسی که میخواست یک کار ـ بعضی از اشخاصی که میخواستند یک کار نابجایی بکنند به ایشان متشبث میشدند. حالا اشخاصش را میدهم بهتان. مثل مثلاً این ـ یک شرکتی بود به نام شرکت پیوند. این میخواست خانهسازی بکند در نزدیک سوهانک و آنجاها. احتیاج به آبوبرق داشت. آمده بود و به ایشان ده میلیون تومان پول داده بود برای اینکه ایشان آب و برق بگیرد و بعد هم موفق نشده بود ـ بنده وقتی که وزیر دادگستری بودم یکی از گرفتاریهایم همین آدمهایی بودند که آمده بودند پول داده بودند برای خانهسازی به این شرکتها و بعد حالا پولهایشان رفته بود از بین. البته بنده گرفتم ـ آن پول را به هر ترتیبی بود گرفتم و به مردم دادم ـ حالا از ایادی گرفتند یا نگرفتند. اینطور آدمها بودند دیگر. عرض کردم همین آقای ایادی با حیدر غیائی ارتباط داشت و حیدر غیائی میلیونها پول مفت از دستگاه گرفت فقط به اتکای آقای ایادی. خود نصیری ـ نصیری بههرحال درست است رئیس سازمان امنیت بود اما ضمناً درباری هم بود دیگر ـ برای اینکه یک وقتی رئیس گارد بود. چقدر عرض کنم که منشأ کارهای بد و سوءاستفاده شد خب اینها آدمهایی بودند که سوءاستفاده میکردند. بایستی بگویم تعداد اینها خیلی زیاد نبود. آدمها همین شاید من دوسهتایشان را گفتم ـ چهار پنج ششتای دیگر هم باشد ـ توجه میکنید؟ چهار پنج ششتای دیگر هم باشد. بههرصورت عرض کنم که دورۀ خدمت بنده در وزارت دربار که نمیدانم حالا شاید در ضمن صحبتها باز خاطراتی باشد برایتان بگویم.
س- چطور شد که…؟
ج- آهان ـ عرض کنم که بدین ترتیب خاتمه پیدا کرد. به شما گفتم که بههرحال مسئلهای بود که شاه گفته بود که با هم میرویم ـ این یک مطلبی بود ـ و ضمناً شاه به قریب هم گفته بود. به هرمز قریب هم گفته بود فضولی نکن و بدان تا علم زنده هست در دربار است. این مطلب هم مشخص هست گفتم. عرض کنم که علم در ماه خرداد رفت دومرتبه. آمد اروپا برای استراحت. حتی من بهش گفتم که شما میآیید برای کنفرانس آموزشی؟ گفت بله من میآیم خودم حتماً. گفتم امسال گزارش خیلی جالبی هست. گفت نه خودم حتماً میآیم.
س- خرداد 47 میشه دیگر این؟
ج- 47 چرا؟
س- 57 ببخشید
ج- 57 بله ـ همان سالی که آخرش دیگر… عرض کنم که…
س- 56
ج- نه نه 56 است. عرض کنم که گفت من خودم میآیم. و حتی به من اشاره کرد که من رئیس تشریفات را هم عوض کردم. رئیس تشریفات را هم پیشنهاد کرد اصلان افشار. آن هم به نام رئیس تشریفات تعیین کرد. گفت نه میآیم برای اینکه هم اصلان را معرفی کنم و هم ضمناً در کنفرانس آموزشی هم شرکت بکنم. بنده هم رفتم به مغان. مغان همان تعلیمات عشایری یک کمپینگی داشت رفتم برای بازدید آن کمپینگ. خوشم میآمد و خب ضمناً یک تشویقی بود برای معلمین آنها آنجا. و رفتم آنجا علاوه بر عرض کنم که کمپینگ تعلیمات عشایری آنجا ـ آن سازمان عظیم مغان را دیدم. واقعاً چه کارها شده بود. سازمان عظیمی بگوییم حالا این اشخاصی که در معنای وسیع تو دربار بودند ـ کثافتکاری… اما تو مملکت کار میشد آقا کار زیاد میشد و بنده مغان را دیدم با وجودی که هنوز لولهکشیاش تمام نشده بود گفتند که سالی سیصد هزار تن گندم اینجا تولید میشود ـ حالا غیر از محصولات دیگر… و آنجا رفتیم در کمپینگ تعلیمات عشایری شرکت کردم و بچههای هفت ساله ـ هشت ساله که پدرانشان فارسی بلد نبودند بنابراین اینها توی خانهشان فارسی حرف نمیزدند. اینها اشعار سعدی ـ اشعار حافظ ـ مثل شیرازیها میخواندند و مثل همشهریهای من شیرازی با من فارسی حرف میزدند و همان هنر را در حساب که برایتان شرح دادم از خودشان ظاهر میکردند. و خطشان خیلی قشنگ بود و خیلی لذت بردم واقعا از این کار تعلیمات عشایری و همچنین لذت بردم از کاری که در مغان میشود. و یک دوستی هم داشتم دکتر نسوت او هم با من بود. یک دوست دیگر هم داشتم اخوی هم با من بود. محمد اخوی و نسوت ما سه تا با اتومبیل از کنار ساحل و آستارا رفتیم و این وضعیت را تماشا کردیم. بعد که برگشتیم آمدیم و رفتیم با خانم و بچهها به سمیرم. سمیرم در واقع باز هم آنجا کمپینگ تعلیمات عشایری بود ـ ضمناً یک جایی بود که خانم و بچهها هم استراحتی میکردند. بنده در تهران سرویسهای مختلف هم مشغول تهیه گزارش آموزش عالی بودند. یکی دو شب بنده ماندم آنجا بعد به خانم گفتم شما یکی دو روز دیگر بمانید بعد بیایید. اما من میروم برای اینکه بایستی برسم سرپرستی این کارها را بکنم. وقتی که برگشتم در فرودگاه رانندهام به من گفت که هویدا استعفا کرده. البته بهتان عرض کنم مرحوم علم در ماه اردیبهشت آمده بود به من گفت امسال آموزگار رئیسالوزرا میشود و من این را به یکی دو سه نفر از رفقایم هم گفته بودم. ولی عجیب است با وجودی که مرحوم علم به من گفته بود ـ در دفترم به من گفتند آقای آموزگار با شما کار دارد. عرض کنم که تلفن کردم و قرار شد آقای آموزگار را در حزب ببینیم. بنده اول فکر میکردم آقای آموزگار میخواهد من را دعوت کند در کابینهاش شرکت کنم که البته جوابم بههرصورت منفی بود.
س- چرا؟
ج- برای اینکه خوشم نمیآمد ازش. عرض کنم که بنده رفتم و آقای آموزگار را ببینم ـ آقای آموزگار را با همین آقای قریشی که صحبتش هست ایشان هم حاضر بود. به من گفت که اعلیحضرت فرمودند دبیرکل حزب و نخستوزیر یک نفر نباشد و شما دبیرکل حزب باشید. بنده گفتم من بایستی از اعلم سؤال کنم.
س- فکر کنم عین این جملهای که شما گفتید در نوار آقای قریشی عیناً هست.
ج- بله ـ الحمدالله. گفتم من بایستی از مرحوم علم… قریشی به من گفت یعنی چه اعلیحضرت فرمودند. گفتم خب گفته باشند. من یک وظیفهای دارم ـ بهعلاوه آخه رئیس من هست من همینطور ولش کنم آخه نمیشه که اینطوری. بههرصورت آموزگار گفت خب ما مقدماتش را فراهم بکنیم برای اینکه کنگره که نمیشود تشکیل بشود که ـ بنده باید یک وضعیتی داشته باشم که بتوانم دبیرکل بشوم. من اگر قائممقام دبیرکل بودم میتوانستم دبیرکل حزب بشوم البته حزب یک قائممقامی داشت آقای داریوش همایون ـ ولیکن اعلیحضرت تصمیم گرفته بود من دبیرکل بشوم. اینکه همانوقت دستور داد آن آقای فرشید بود مثل اینکه ـ گفت آمد و یک ابلاغی نوشت بهعنوان اینکه بنده قائممقام دبیر کل هستم که تا بعد تکلیفش معلوم بشود. خب بنده آمدم خانه و خیلی نگران بودم چه میشود؟ چطور میشود؟ وضع چه میشود؟ همانموقع از مازندران به من خبردادند که مرحوم علم هم وزیر دربار نیست. من خیلی ناراحت شدم. ناراحت شدم و فردا صبح اول وقت به مرحوم علم که در اروپا بود تلفن کردم. تلفن کردم و گفتم که اعلیحضرت همچین فرمودند. گفتند «به من چه مربوط است؟» گفتم شما وزیر دربار. گفت «من وزیر دربار نیستم دیگر. و این را هم بدان که من به اعلیحضرت توصیۀ تو را نکردم که تو دبیر کل حزب بشوی.» گفت «وقتی که هویدا قرار بود کنار برود من آنموقع به اعلیحضرت گفتم که فلانی را بگذارید دبیرکل اما ایندفعه من به اعلیحضرت سفارش نکردم شما بدانید و اعلیحضرت خودشان…» هی اصرار زیاد داشت که روی این موضوع که بگوید اعلیحضرت خودشان شما را ـ انتخاب کردند برای دبیرکل. خب البته واقعاً من در آنموقع از نظر کورتوازی بایستی هویدا را میدیدم و با هویدا صحبت میکردم ـ غفلت کردم هویدا را ندیدم. خب مرحوم علم به بنده قبلاً گفته بود که چندین مرتبه از شاه استدعا کرده که معافش کنند از خدمت. اما بهتان بگویم که دلش نمیخواست ـ دلش نمیخواست. خصوصاً در شکل خیلی مطبوعی اعلام نشد.
س- غفلت بود یا چی بود؟
ج- همان غفلت بود ـ خب البته میدانید در اینگونه موارد این تقصیر شاه نبود. خب بایستی سرویسها به فکر بیافتند. این آقای معینیان باید به فکر میبود.
س- وظیفۀ کی بود؟
ج- وظیفه معینیان بود ـ بههرحال او هست که فرمان وزارت دربار را بههرحال آنجا ثبت میشود آنجا ضبط میشود. این وظیفۀ او بود. بههرصورت غفلت بزرگی شد و خیلی نگرانی عظیمی در مملکت به وجود آمد. مسئولین تلویزیون به من گفتند ـ آنهایی که با افکارعمومی ـ نظرات عمومی تماس داشتند و میتوانستند بگویند افکارعمومی چطوری قضاوت میکند گفتند ناراحتی در شرق ایران و در جنوب ایران پیش آمده. شاید دنبال همین بود که دو سه روز بعد در صدد ترمیم برآمدند و حتی به مرحوم علم تلفن کردند گفتند که استعفانامه بفرستید و ایشان استعفانامه فوراً فرستاد بعد آن استعفانامه را چاپ کردند و بعد آن تقدیرنامهای را هم که اعلیحضرت درست کرده بود برایش صادر کردند.
س- تقدیرنامه مثل اینکه خیلی جالب نبود؟
ج- نخیر ـ نخیر
س- یعنی یک ترمیم خیلی قابل توجهی نبود.
ج- نخیر ـ عرض کنم که مرحوم علم خیلی صادقانه واقعاً خدمت میکرد به اعلیحضرت. ولیکن خیلیها ـ نمیخواهم بگویم از راه دشمنی به وطن بلکه از طریق حسادت ـ به علت حسادت خب بدخواهش بودند ـ حسادت میکردند و بدخواهش بودند. علیاحضرت هم عرض کنم که تحتتأثیر تبلیغات متعدد و مختلف نسبت به ایشان خیلی توجه نداشت. حالا این اخیراً فهمیدم که ایشان میگویند که اگر علم حیات داشت و علم بود شاید مملکت به باد نمیرفت. حالا تازه فهمیدهاند. بههرصورت علم به این ترتیب از وزارت دربار کنار رفت و بنده از روی فعالیت حزب رستاخیز اینجا همینطور پرواز میکنم ولی تماسم را با خاطرۀ علم تا روز آخر حفظ میکنم برای اینکه رشتۀ کلام بعداً راجع به رستاخیز صحبت میکنم. عرض کنم که خب مرحوم علم تلفنی به من اطمینان داد گفت که من در تعیین شما برای دبیرکلی حزب رستاخیز هیچ تأثیری نداشتم ولی خب اعلیحضرت هرچی فرمودند تو انجام بده. حالا بله عرض کنم که مرحوم علم بعد از یکی دو سه ماه آمد ایران ـ عرض کنم که و رفت بیرجند. بله ـ (؟؟؟) معلوم بود (؟؟؟) عرض کنم که آمدن مرحوم علم به تهران مصادف بود با بیماری رسول پرویزی. ببخشید ـ بعداً مصادف شد با بیماری… مرحوم علم وقتی که آمد ایران بنده چندین بار دیدمشان. البته متأسفانه چون شب و روز گرفتار بودم ملاقاتهایم خیلی کم بود. البته ایشان هم چند روز بیشتر نبود ولی همین چند روز دو سه مرتبه بیشتر ندیدمش. یکروز رفتم در باغش به من گفت فلانی من دیگر از اعلیحضرت اجازه گرفتم که بروم بیرجند ـ برای اینکه اینجا که بمانم مردم مزاحمم هستند. هی دائماً میآیند تشبث میکنند من بروم پیش اعلیحضرت این مطلب ـ آن مطلب. من نمیخواهم مزاحم اعلیحضرت بشوم و میخواهم استراحت کنم میروم بیرجند راحتتر هستم.
س- حالش چطور بود؟ فکر میکردید عنقریب فوت میکند یا…
ج- نه ـ نخیر ـ راه میرفت حالش خوب بود و قبراق قدم میزد.
س- پس استدلال کنار گذاشتنشان چی بود؟ پس مسئلۀ جسمانی نبوده؟
ج- نه شاید ـ حالا بگذارید این مطلب آخرش را میگویم بهتان. این حدسم را میگویم والا حقیقتش نمیدانم. عرض کنم که به من گفت که حالا تو در یک موقعیتی هستی که اعلیحضرت را میبینی. بدان وظیفهات این است که هر چی راجع به مملکت میدانی به اعلیحضرت بگو. ناراحتی مردم را بگو. همه کس نمیگویند ـ میدانم که تو این جرأت را داری و میگویی. غفلت نکن نرو آنجا فقط گزارش حزب را بده ـ برو گزارش اوضاع و احوال مملکت را آنطوری که میدانی بده. خب مذاکراتمان راجع به این زمینه بود ـ راجع به مسائل دیگر بود ـ راجع به… بهطور کلی بود که حالا خاطرم هم نیست. روز قبل از رفتنش مثل اینکه ـ یک روز جمعهای بود ـ مرحوم پرویزی مهمانش بود ظهر ناهار. من هم با خانم صبح آنجا بودم تا یک بعد از ظهر بنده ماندم. بنده تا یک بعدازظهر آنجا منزل مرحوم علم ماندم وقتی که میخواستم بیایم بیرون رسول پرویزی را آنجا دیدم. دیدم دارد میآید با خانمش سلام و علیک و اینها و بعد گفتم که خب باید عصری با هم تلفنی صحبت کنیم. علت این هم که من وقتی رسول پرویزی میرفت مرحوم علم را میدید میگفتم بعد با هم صحبت بکنیم برای اینکه میدانستم که رسول پرویزی کنفیدانس علم است و خیلی حرفها بهش میزند و شاید مرحوم علم میخواهد حرفهایی هم از طریق او به من بزند. گفتم بسیار خوب و رفتیم خانه و استراحتی کردیم و عصری مرحوم پرویزی به من تلفن کرد و گفت بله یک مطالب خیلی مهمی هست که من بایستی بهتان بگویم. گفتم که خیلی خب میدانی رسول من نمیتوانم بیایم ـ ترافیک سنگین است و من هم از صبح ساعت شش حزب هستم و نمیرسم ـ تو بیا آنجا. گفت خیلی خب من فردا میآیم. نیامد ـ فردا نیامد پس فردا نیامد و تلفن بهش کردم و گفتم آقای پرویزی به من گفتی مسائل خیلی مهمی است. من میدانید دستم تو کار سیاست است این مسائل مهم را باید بفهمم چی هست. گفت بله حق دارید باید بفهمید ـ من هم یک خرده قصور کردم نیامدم بهتان بگویم من روز چهارشنبه میآیم. حالا ما روز چهارشنبه انتظار میکشیم که رسول پرویزی بیاید در دفترمان و بگوید مذاکراتی که با مرحوم علم داشته چی بوده. ساعت نه و نُه و نیم بود که از منزل مرحوم پرویزی تلفن کردند گفتند که رسول پرویزی خورد زمین توی حمام و از هوش رفته. حالا فردا هم قرار است برود بیرجند. مرحوم علم از رسول دعوت کرده که برود بیرجند و آن دیکته کند و خودش بهاصطلاح خودش گفت میخواهم شاه را نقاشی کنم. میخواست او دیکته کند رسول پرویزی یک کتابی راجع به شاه بنویسد. او واقعاً شاه را دوست میداشت. خب یک خصلتهایی هم واقعاً از شاه هست که حالا بنده هم شاید بتوانم بگویم آخر کار. عرض کنم که رسول باید بیاید مرا ببیند ـ فردا هم باید برود پیش مرحوم علم میخورد زمین. بنده بلافاصله دستور دادم آمبولانس بردند و خواستند ببرندش بیمارستان قلب ملکه پهلوی فکر کردند که قلبش هست و وسط راه دکتر شیخالاسلامزاده بردش بیمارستان پارس. خب بیمارستان پارس هم میدانید مال آنها بود دیگر. بنده خودم را نیم بعد از ظهر بود رساندم آنجا و رسول را آورده بودند ـ خانمم را هم گفتم ـ به خانمم هم گفتم برو تو بیمارستان با خانمش آنجا باش مراقبت بکن. وقتی که رفتم رسول را دیدم که بردند برای عکسبرداری و روی صندلی است البته هوش دارد. دستم را انداختم گردنش و بوسیدم و گفتم رسول چیز مهمی نیست این برای این است که ـ برای احتیاط است ـ گفت برای همان احتیاط میترسم. عرض کنم که من آن روز در وزارتخارجه در هیئت امنای آن مؤسسۀ تعلیمات سیاسی مال وزارتخارجه که عضو هیئت امنایش بودم شرکت داشتم. رفتم آنجا و اتفاقاً آموزگار هم بود و چند نفر دیگر بود و گفتم آنها هم گل فرستادند و اینها. بعدازظهر رفتم… رسول پرویزی در کما بود. رسول پرویزی در کما بوده و حالا داستان مرحوم علم متوجه شده بود و دستور داد برایش از اروپا دوتا طبیب آمد و عرض کنم که… به جایی نرسید و رسول هم مرد. ولی خب آن مطلب برای من مانده بود که چون علم بعد دیگه آخه وضعش… نمیتوانستم به بگویم موضوع چی بوده چی گفتید شما به رسول. از خانمش پرسیدم. اسم خانمش فریده است. گفتم فریده به من بگو ببینم آن روزی که شما خانۀ علم بودید مرحوم علم به مرحوم پرویزی چی گفت. این قرار بود چهارشنبه بیاید این مطلب را به من بگوید اینطور شد. گفت والله من که خیلی وارد نیستم خب رسول خیلی ناراحت بود برای اینکه علم تو پیژامه استخوانی خیلی نحیف بود و از این بابت رسول خیلی ناراحت بود. گفتم که خب آخه حرف چی شد. گفت حرفی که به نظر من مهم بود شنیدم این بود. میگفت که رفتم حضور اعلیحضرت از اعلیحضرت اجازه بگیرم که بروم بیرجند. اعلیحضرت بهش گفته با ستادت میروی؟ علم میگوید قربان من ستادم چی است. من که ستادی ندارم. من میروم بیرجند ـ رسول پرویزی را هم بهش گفتم بیاید آنجا بنشینیم راجع به شرححال شما بگویم او بنویسد. ستادم کیه؟ این حکایت میکند از اینکه ذهن شاه را نسبت به علم پر کردند. توجه کردید؟ این یک مطلب اوتانتیک است. خب عرض کنم که حالا بنده دیگر بعد حالا گفتم که میگذرم روی حزب رستاخیز برای اینکه بعداً باید بگویم چون…
س- برویم تا برسیم تا مرگ مرحوم علم ـ یک دقیقه دو دقیقه آن هم…
ج- نمیشه به یک دقیقه و دو دقیقه چون میخواهم راجع به علم صحبت کنم. عرض کنم که بنده… علم رفت بیرجند و عرض کنم که در بیرجند خونریزی کرد. شب خبر میدهند شاه هواپیما میفرستد با وجودی که هم خیلی هم مشکل بود ـ نشستن هواپیما شب در بیرجند چون هیچ وسیله نبود معذالک این فرماندۀ نیروی هوایی و خلبانها خیلی رشادت میکنند. از آنجا چراغ روشن میکنند الو میکنند از پایین ـ بههرصورت هواپیما مینشیند… پروفسور عدل همینجا خیلی مردانگی کرده بود. با وجودی که میدانست هواپیما ـ هواپیمای مطمئنی نیستند که بتوانند بنشینند معذالک با خون میرود آنجا و مرحوم علم را یک لحظه به مرگش مانده بوده نجاتش میدهند چون خونریزی کرده بود. خون بهش میدهند و حالش بهجا میآید و فردا صبح هم با هواپیما برداشتندش آوردندش تهران و بنده هم رفتم در بیمارستان ـ بیمارستان نیروی هوایی دیدمش و دو روز بعد مرحوم علم را آوردند پاریس. مرحوم علم را آوردند بیمارستان آمریکایی در پاریس. خب بنده مرتب تلفنی تماس دارم و مرتب صفویان به من میگوید وضع ایشان از چه قرار است تا بنده خلاص شدم از تو حزب رستاخیز. گفتم خب بروم دیدن اعلم. هواپیما گرفتیم آمدیم پیش مرحوم علم و عرض کنم که علم دلش میخواست من باهاش باشم. متأسفانه نمیتوانستم واقعاً ـ عجیب است روزگار ـ حالا بنده…
Leave A Comment