روایتکننده: آقای دکتر محمد باهری
تاریخ مصاحبه: 13 آگوست 1982
محلمصاحبه: شهر کان ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 23
س- خب سرکار به خاطر دارید که کجای…
ج- بله عرض کنم که خاطراتم را راجع به مدت کارم و مأموریتم در دربار تمام شد منتهی خواستم راجع به مرحوم علم بیشتر صحبت کرده باشم روی یک قسمتی از حیات خودم که مربوط بود به فعالیت در رستاخیز مخصوصاً سمت دبیرکلی پریدم ـ برای خاطر اینکه موضوع علم را تمام بکنم بعداً دیگر بیایم روی رستاخیز و این قسمت از فعالیت حیات سیاسیام را… مرحوم علم خونریزی کرد و از بیرجند آوردندش به تهران ـ از تهران هم بردندش به اروپا. بنده در این موقع دبیرکل حزب رستاخیز بودم. چند ماه بعد از این سمت کنار رفتم و مرتب تلفنی با مرحوم علم تماس داشتم. مرحوم علم در بیمارستان آمریکایی در پاریس بستری بود طبیب مرحوم علم پروفسور صفویان به من توصیه کرد که برو مرحوم علم را ببین. برای اینکه تشخیص میداد که روزهای آخر حیات مرحوم علم است و با کمال تأسف و تأثر بنده آمدم پاریس و چند روزی در بیمارستان آمریکاییها عصرها میرفتم و مرحوم علم را میدیدم. البته این قسمت شاید از نظر خاطرات سیاسی به نظر میآید که مهم نیست ولی چند نکته هست که اهمیت دارد. یکی اینکه به محض اینکه مرحوم علم مرا دید در اتاقی که بستری بود به من گفت که خب الحمدالله راحت شدی. منظورش این بود که از جنجال حزب راحت شدی. بعد به من گفت خب اعلیحضرت نتوانست تو را نگه بدارد. اعلیحضرت با تمام کوششی که داشت موفق نشد تو را نگه بدارد. این یک مطلبی بود که میخواستم ذکر بکنم. در این ایام روزنامههای خواندنیها ـ امیرانی یک سلسله مقالاتی مینوشت بر علیه هویدا و درواقع مثل اینکه یک ادعانامهای بر علیه هویدا تنظیم میکرد. و کوشش داشت که قصورها ـ غفلتها ـ معایب حکومت هویدا را نقل بکند. این مجلۀ خواندنیها میرسید پیش علم ـ مرحوم علم به من میداد میگفت بگیر بخوان و من برایش بلند بلند میخواندم و همهاش سرش را تکان میداد و میگفت با کمال تأسف همه اینها درست است و هویدا مملکت را به لب پرتگاه رساند. آنموقع پیشآمد قم شده بود ـ پیشآمد تبریز هم ظاهراً شده بود. این بود که مملکت در یک حال خیلی بدی به سر میبرد. مقدمات انقلاب داشت فراهم میشد. خب مرحوم علم اطلاع داشت از نواحی مختلف مملکت هم اشخاص بهش پیغام میدادند ـ مینوشتند ـ مسلط بود بر اوضاع و خیلی نگران بود. قبلاً به وسیلۀ بهبهانیان که آمده بود و مرحوم علم را در بیمارستان دیده بود ـ مرحوم علم پیغام داده بود به ما که شاه را تنها نگذارید. آنموقع به من گفت که درست است که تو حالا کاری نداری ولی من میدانم که شاه به تو خیلی اعتقاد دارد و کمال اعتماد را دارد و تو غفلت نکن ـ هر ده روزی پانزده روزی حتی اگر ممکن باشد هفتهای برو شاه را ببین و اوضاع و احوال مملکت را آنطوری که میبینی برایش بگو و آنچه که به نظرت میرسد نقل کن. خب چند روزی بنده پاریس بودم و دیگر بیشتر نمیتوانستم پاریس بمانم برگشتم ایران و مرحوم علم باز تلفنی با من تماس داشت. اینجا یک نکتۀ دیگری را باید بهتان عرض کنم که ببینید علم چقدر به دوستی پایبند بود. نمیدانم سابقاً بهتان عرض کردم یا نه. مرحوم علم کوشش داشت که خانوادۀ پرویزی ـ خانمش و مادرش بعد از مرگ پرویزی در رفاه باشند ـ فکر میکرد حقوق بازنشستگی که عاید خانوادۀ مرحوم پرویزی میشود کافی نیست. این بود که در صدد بود که به یک شکلی ترمیم بشود. این یک مطلب بود ـ یک مطلب دیگر هم یکی از دوستان مرحوم علم صرافزاده یزدی بود که در موقعی که مرحوم علم در حزب مردم بود صرافزاده یزدی نماینده مجلس بود ـ درحالیکه صرافزاده عضو حزب مردم نبود ـ معذالک در مجلس پشت سر علم بود و همیشه جانب علم را نگه داشت. و علم خودش را واقعاً مدیون صرافزاده میدانست. صرافزاده در اینموقع مثل اینکه از طرف ادارۀ دارایی یک پیشآگهی خیلی ظالمانهای برایش صادر کرده بودند و مقامات یزد هم مثل اینکه باهاش موافقت نداشتند و در عسرت قرار گرفته بود. به علم متشبث شده بود که این کارش را اصلاح کند. مرحوم علم وقتی که من میخواستم بروم سفارشهایی کرد نسبت به همین دو موضوع. یکی نسبت به کار صرافزاده و یکی هم نسبت به مسئلۀ ترمیم حقوق مستمری خانوادۀ پرویزی. مرحوم علم به من تلفن میکرد روزهای آخر حیاتش میگفت من همین دو نگرانی را دارم مواظب باش ـ دلم میخواهد که راحت خیالم باشد که این دو مسئله حل میشود ـ یکی خانواده پرویزی مستمریاش ترمیم میشود ـ یکی هم کار صرافزاده حل بشود بههرصورت. بههرحال علم سال بعد در اواخر فروردین ـ اواخر نیمۀ دوم فروردین در نیویورک فوت کرد. اینجا باز یک نکتهای دارم که حضورتان باید عرض کنم و آن این است که این را خانم علم برای من نقل کرد. گفت روز سیزده دیگه چند روزی بود علم خونریزی نداشت و حالش خوب شده بود یعنی قوه و بنیهاش حالش خوب شده بود بدین معنا که قوه و بنیهای داشت میتوانست از تخت بیاید پایین ـ میتوانست چیز بنویسد.
س- بیمارستان بودند در نیویورک؟
ج- بله در نیویورک در بیمارستان بود و خونریزی قطع شده بود فکر میکرد که دیگر حالش خوب شده است. خب همیشه امیدوار بود. مرحوم علم آن روز که حالش خوب بوده روز سیزده ظاهراً بود ـ بعد از اینکه تلفنی با کیش ـ با شاه و دوستان دیگر تماس میگیرد و خب عرض ادبی به شاه میکند به خانمش میگوید که حالا از اتاق بروید بیرون من حالم خوب هست و میخواهم برای شاه عریضه بنویسم. چندین ساعت وقت صرف میکند و برای شاه عریضه مینویسد. آن طوری که خانمش بههرحال برآوردش و برداشتش از عریضه مرحوم علم برای شاه این بود که به شاه توصیه میکرد اوضاع و احوال بد مملکت را متوجهاش میکرد و به آنچه که بههرحال تجربۀ سیاسی داشت مجدداً برای تذکر ازش استفاده میکرد و در آن عریضه برای شاه یادآوری به عمل میآورد. این عریضه به وسیلۀ اشخاص مطمئن میآید ژنو و از ژنو میآید پهلوی شاه ولی با کمال تأسف موقعی این عریضه به شاه میرسد که علم فوت کرده بود. اما شاه عریضه را وقتی میبیند عصبانی میشود. عریضه را که میخواند عصبانی میشود و پرتاب میکند. میگوید من فکر میکردم علم جسمش مریض است ـ معلوم میشود که روحش هم مریض بوده. صحبت کرده بوده با شاه و اوضاع و احوال آشفتۀ مملکت ـ نگرانی که در باطنش بوده اظهار داشته بوده که شاه را عصبانی کرده بوده. حالا این را بنده عرض کردم مخصوصاً برای اینکه این مطالب هست که ازش یک استنباطهایی میشود. اما….
س- شما اطلاع دارید که نسخهای ـ رونوشتی ـ چیزی از آن نامه مثلاً پهلوی خانم علم باشد؟
ج- نخیر ـ عرض کنم که مرحوم علم یادداشت ـ یک روزنامه داشت و تمام پیشآمدهای روز را شب یادداشت میکرد و بارها راجع به این مطلب با من صحبت کرده بود و حتی کوشش میکرد در موقعی که مصدر کار بود ضمیمۀ یادداشتش فتوکپی اسناد و مدارک هم میکرد. بنابراین یاداشتهای مرحوم علم در طول زندگی سیاسیاش نسبتاً طولانی بود.
س- تصور میکنید از کی این عادت را شروع کرده بودند؟
ج- بنده فکر میکنم از موقعی که فرماندار کل بلوچستان بود یادداشتش را شروع کرد و این یک گنجینة بزرگی بود. با کمال تأسف فعلاً گنجینه الان در حال حاضر من نمیدانم کجاست ظاهراً همان روزهای بعد از فوت مرحوم علم چون اعلیحضرت آگاه بود و بههرحال اسرار بزرگی بود در این یادداشتها ـ مثل اینکه میفرستند توی خانۀ مرحوم علم و این یادداشتها را میبرند این یادداشتها واقعاً کجاست الان نمیدانم. بعضیها که البته من به حرفشان اعتماد ندارم ـ ممکن هم هست درست بگویند ولی اصولاً به حرفشان اعتماد ندارم ـ میگویند این یادداشتها در یکی از صندوقهای سوییس گذاشته شده ـ نمیدانم. خدا کند این یادداشتها مانده باشد برای خاطر اینکه برای روشن کردن تاریخ ایران یک سند بسیار بسیار مهمی است برای اینکه حوادث را روز به روز نقل کرده بنابراین مسئلۀ فراموشی ـ مسئله نسیان بههیچوجه در پیش نیست ـ طولانی است ـ مربوط به یک مردی هست که بلافاصله در سایۀ شاه قرار داشته و همهچیز را میدیده و بر تمام اسرار آگاه بوده.
س- تصور میکنید اگر مثلاً ده ـ پانزده ـ بیست سال دیگر کسی بخواهد دنبال این مطلب برود و اینها را پیدا کند با چه کسانی مثلاً تماس بگیرد ـ مثلاً خود خانم علم…
ج- نه ـ نه در دسترس آنها نیست. اگر در دسترس آنها بود من میتوانستم بگیرم. ایکاش بود برای اینکه من میتوانستم بگیرم و میتوانستم رویش کار کنم و یک شکلی از تاریخ ایران را در دورهای که مرحوم علم زندگی سیاسیاش را داشته در آن دوره لااقل روشن کنم. ولی نه در اختیار خانوادۀ مرحوم علم نیست متأسفانه. مطلب دیگری که دیروز شما اینجا عنوان فرمودید ـ ببخشید پریروز ـ دیروز که ما را سرافراز نکردید ـ عرض کنم که فرمودید چطور شد با تمام توجهی که مرحوم شاه به مرحوم علم داشت و با وجودی که من یادآوری کردم شاه گفته بوده که با همدیگر میرویم و حتی شاه به قریب گفته بوده که تا علم زنده است وزیر دربار است. چطور است که یکمرتبه علم رفت؟ مسئله این است که جواب این مطلب مربوط به یک سِری است که نهفته است و معلوم نیست که چرا شاه این اندازه پایبند هویدا بود؟ چرا هویدا را سیزده سال در کنار خودش نگه داشت و مثل اینکه هویدا را نمیخواست ناراضی کند از خودش و به همین جهت علم را از وزارت دربار برداشت فدا کرد برای اینکه هویدا بیاید وزیر دربار بشود. مثل اینکه دیگر ادامۀ حکومت هویدا میسر نبود و ضرورت ایجاب میکرد که هویدا برود. حالا چی ـ من خیلی صریح نمیتوانم بگویم برای خاطر اینکه اسناد سیاسی ندارم و واقعاً در مصاحبهها ـ در مجالس در آن انستانسهایی که شاه تصمیم میگرفت شرکت نداشتم نمیدانم. ولی عرض کنم مثل اینکه تا یک مدتی شاه می توانست هویدا را نگه دارد. اما از یک تاریخی به بعد دیگر این حکومت هویدا قابل دوام نبود. باید هویدا میرفت. هویدا که میرفت خب بالاخره بایستی ناراضی نشود. برای اینکه ناراضی نشود گفتند چه بکنیم؟ علم را فدا کردند و هویدا را آوردند وزیر دربار کردند. والا هیچ جهت دیگر وجود ندارد ـ هیچ جهت دیگر وجود ندارد. درحالیکه دوتا خاطره برایتان عرض کردم که شاید اواخر شاه نسبت به مرحوم علم آن صمیمیت یا آن انتیمیته سابق را نداشته. اما مسئله اینطور نبود برای اینکه شخصیت علم طوری بود که خودش را تحمیل به شاه میکرد و شاه ناچار بود تحملش بکند. اما علم مریض است ـ ضروری هست که حکومت هم عوض بشود ـ هویدا را هم باید یک جایی بهش بدهند. همان حرف علم را شاه به کار بسته است. شر هویدا را از سر مردم بهاصطلاح مرحوم علم کم کردند و برای خاطر اینکه ناراضیاش هم نکنند هویدا را آوردند دربار. خب بنده خاطراتم را نسبت به دربار تمام کردم. اما اینجا وقتی که راجع به دربار میگفتم ـ گفتم دربار یک سازمانی بود ـ یک سازمان اداری بود که در خدمت سرویس سلطنت بود. یک سازمانهای دیگری هم بودند که… یعنی یک اشخاصی یا یک سازمانهای دیگری هم بودند که اطراف دربار بودند. این مطلب خیلی مهم است. این کانونهای درباری که جزو سازمان دربار نبودند اما نزدیک بودند به شاه و شهبانو ـ اینها بایستی بهشان توجه کرد. مهمترین قطب تجمع همانطور که سابقاً بهتان عرض کردم شهبانو بود. شهبانو خب همه جای دنیا رسم است ملکه مملکت سرپرستی میکند امور خیریه را. اما مسئلۀ سرپرستی امور خیریه یک مبدأیی بود برای ورود شهبانو به کارهای مملکتی. بعداً توسعه پیدا کرد. اولاً شمارۀ این سازمانهای خیریه افزایش پیدا کرد و بعد مسئله عبارت از سرپرستی سازمانهای خیریه نبود بلکه اساساً مسئلۀ تصدی ـ مسئلۀ اداره بود. یعنی هیئت مدیرهاش را خب ایشان تعیین میکردند ـ مدیرعاملش را ایشان تعیین میکردند و اصلاً ایشان در کار اداری بسیاری از سازمانها یعنی تمام سازمانهایی که در اختیارشان بود دخالت میکردند. و حالا به یک مناسبت دیگری بهتان عرض خواهم کرد که بنده کوشش کردم در یک مورد به ایشان توجه بدهم. سرپرستی و توجه از کودکان مملکت معنیاش این نیست که شما سازمان حمایت کودکان را اداره کنید. معنیاش این نیست که به نام شما دویست میلیون ـ سیصد میلیون تومان بدهند به یک سازمانی که بدون کنترل محاسبات عمومی خرج بشود و اگر یک کثافتکاری هم توش پیدا بشود بعد به حساب دربار بگذارند ـ به حساب علیاحضرت بگذارند و از این تذکر بنده در یک مورد خاصی که بعد برایتان عرض خواهم کرد ایشان رنجیدند ـ که حالا فلانی هم آمده عیب میگیرد در کار ما. این عیب گرفتن نیست شما حمایت بکنید از بچهها ولیکن سازمان نگهداری کودکان بیسرپرست این کار شهرداری است. شما به شهرداریها باید توصیه بکنید که سازمان… و الا معنی ندارد اینکار غلط است که شما از دولت یا از شرکت نفت ـ از یک مقامات از این طرف و از آن طرف شما پول بگیرید بدون حساب بگذارید در اختیار یک اشخاصی. بههرحال دخالت شهبانو منحصر به این سازمانهای خیریه نبود که روزبهروز هم توسعه پیدا میکرد بلکه خرده خرده نسبت به امور دیگر هم گسترش پیدا کرده بود. ایشان به مسائل بهداشتی توجه کردند و وزیر بهداری تمام کارهایش را با نظر ایشان میکرد و نمیدانم سابقاً برایتان عرض کردم یا نه ـ دکتر اقبال به همین مناسبت که وزیر بهداری مورد حمایت ایشان بود و وزیر بهداری هم جانب ـ احترام دکتر اقبال را نگه میداشت دکتر اقبال سخت رنجیده بود. برایتان شرح دادم اینکه علیاحضرت علاوه بر امور اجتماعی ـ علاوه بر امور بهداشتی در تمام مملکت نقشههای شهری را بایستی تصویب بکنند. ایشان در مسائل آموزشی دخالت میکردند. یعنی اصلاً وزیر آموزش را ایشان تعیین کردند. وزیر آموزش و پرورش دیگر این سالهای اخیر ـ این سه سال آخر وزیر آموزش و پرورش اساساً دستنشاندۀ ایشان بود و کسی بود که به جز به حمایت ایشان ممکن نبود بتواند وزیر بشود. وزیر علوم رفته رفته ایشان در کار وزارت علوم هم دخالت میکردند. در بعضی از دانشگاهها که شخصاً ریاست عالیه را به عهده گرفتند و خرده خرده ایشان در کنفرانس آموزشی رامسر شرکت میکردند و صحبت میکردند و حرف میزدند. در مسائل هنری که اساساً دیگه دمین رزروه خودشان تلقی میکردند. اصلاً وزارت فرهنگ و هنر با وجودی که وزیرش شوهر خواهر شاه بود که جرأت نمیکرد کاری بکند. تمام مسائل هنری را ایشان اظهار نظر میکردند. تمام ابنیۀ تاریخی تحت نظر ایشان ـ اعتبار را ایشان میگرفتند یعنی اعتبار را از دولت یا از شرکت نفت میگرفتند و ایشان تعمیر میکردند. بناهای گنجه علیخان در کرمان به وسیلۀ ایشان تعمیر شده بود. البته خوب هم تعمیر شد اما بههرحال ایشان دیگر پایشان را از مسائل اجتماعی خارج گذاشتند و دیگر به همۀ مسائل مملکتی یواشیواش دخالت میکردند.
س- این سؤال پیش میآید که فرق اینکاری که علیاحضرت میکردند و کاری که اعلیحضرت میکردند فرقش چی بوده. یعنی که چون در این مورد که مسائل امور خارجی ـ نفت ـ داخلی فلان همه را با دخالت و نظارت و نظر شاه انجام میشد خب در آن شرایط چه اشکالی داشت که این کارها را ایشان بکنند؟
ج- خب کاش گذاشته بودید برایتان بگویم. اولاً اعلیحضرت پادشاه مملکت بود. مطابق قانون اساسی پادشاه مملکت بود. برایتان دیروز توضیح دادم گفتم که زمامداری مملکت ایران ـ پادشاهی مملکت ایران به ارث بهش رسیده بود. و این ارث هم رد نمیتوانست بکند برای خاطر اینکه مملکت هرجومرج میشد. حالا تصادف تاریخ این بود یک آدمی بیاید میراث زمامداری ایران را ـ میراث سلطنت ایران در اختیارش باشد که یک عیبهایی داشته باشد. خب محاسنی هم داشت. بههرحال این میراث تاریخ بود و مطابق قانون اساسی پادشاه ایران بود. بهعلاوه ایشان توجه داشت به مجلس. درست است که کارهای مجلس عمیق نبود ـ یعنی از نظر قانونگذاری و به نمایندگی از افکار عمومی مجلس صددرصد کار نمیکرد ـ اما تا یک حدودی باز بههرحال منعکس کنندۀ آرا و افکار مردم بود. تا یک حدودی وکلا در مقام مشورت دادن کمک میکردند به دولت. در مسائلی که مهم نبود یا شاه رویش تکیه نداشت صاحب عقیده بودند ـ پروژههای دولت را اصلاح میکردند ـ تصحیح میکردند ـ زیاد میکردند ـ کم میکردند. اما علیاحضرت که وضعش اینطوری نبود که. علیاحضرت اولاً قانون اساسی که به علیاحضرت ـ به ملکۀ مملکت حق دخالت در کارها را نمیدهد. ایشان بر حسب اصلاحی که در قانون اساسی به عمل آمد عنوان نایبالسلطنه پیدا کردند. یعنی اگر شاه در دورهای که ولیعهد کبیر نشده باشد ـ به سن قانونی برای سلطنت نرسیده باشد اگر شاه غائب شد و نبود ایشان در آن مدت بتواند نیابت سلطنت داشته باشد کار بکند. اما شاه زنده است شاه فعال است دارد کار میکند آخه ایشان در مسائل دیگر بیخود دخالت میکردند خلاف قانون اساسی بود. حالا مطلب فقط خلاف قانون اساسی نبود بلکه ایشان به صورت یک کانونی درآمده بودند. تمام اشخاص شارلاتان دور ایشان جمع شده بودند. البته میان این اشخاص بعضی آدمهای خوبی هم بودند من نمیخواهم بگویم همه شارلاتان بودند ولی شارلاتانها بیشتر کوشش میکردند دوروبر ایشان باشند. و در هر صورت کسانی که دوروبر ایشان بودند اینها نمایندۀ افکار عمومی مردم نبودند. از توی مردم نیامده بودند. یک مطلب دیگری حضورتان عرض کنم ـ یکی از کارکتریستیک گروهی که دوروبر ایشان بودند اینه که ایشان کوشش میکردند هر کسی که به آمریکایی به یک صورتی ارتباط داشت با آمریکاییها ارتباط داشت جلبش میکردند. توجه میفرمایید ـ کسانی که در آمریکا درس خوانده بودند یا آشناییهای ممکن بود داشته بودند. خب داستان اَسپِن را که شما میدانید. شما آمریکا هستید میدانید که اسپن یک سازمان مهم ـ یک انستیتوی نه علمی هست ـ آن طوری که برای بنده نقل کردند اسپن یک محلی هست که بیزینسمنهای آمریکایی دوروبر هم جمع میشوند و راجع به بعضی از مقولات اقتصادی ـ اجتماعی و اینها هم صحبت میکنند ـ چیزی بیشتر از این دیگر اهمیتی در ادمینستریشن آمریکا ندارد. ولی مثلاً چون یک کسی یکمرتبه در جلسۀ اینها شرکت کرده با اینها آشنا بود خب دیدید چه بساطی درآوردند. علیاحضرت را برداشتند بردند آمریکا در جلسۀ اسپن ـ بعد علیاحضرت پول داد اینها بلند شدند آمدند در تخت جمشید. در تختجمشید اسپن کنفرانس داشت من نمیدانم این کنفرانس چه چیزی میتوانست داشته باشد ـ راجع به مسائل ایران کنفرانس اسپن که یک عده آمریکایی بیایند راجع به مسائل ایران چه میتوانند اظهار نظر بکنند؟ عرض کنم مسئله این است که گروهی دوروبر ایشان جمع شده بودند خب کموبیش ممکن بود نسبت به بعضی از مسائل صلاحیت داشته باشند ـ بعضیهایشان هم خوب بودند اما آدمهای شارلاتان و آدمهای ناباب هم وسطشان بودند. مهمتر از همه این است که اینها به مورس به آداب به عادات به سنتهای مملکت اصلاً توجه نمیکردند. قانون اساسی که هیچ سنتهای مملکت را هم توجه نمیکردند. خب شما داستان جشن هنر را که شنیدهاید؟ خب جشن هنر یک پیشآمدی بود. جشن هنر در یک سالی در شیراز مواجه شد با صحنههایی که این صحنهها به قدری ایجاد اشمئزاز در بین مردم کرد که اصلاً جنجال درست کرد. آخه من نمیدانم مسئلۀ آمور مسئلۀ لاو آنچیزی که شما انگلیسها میگویید حالا ما دیگر در…
س- ما چیها میگوییم فرمودید؟
ج- شما لاو میگویید دیگر یا آمور فرانسویها. آخه نمایش دادن آمور در تلویزیون مداربسته.
س- اینها راست بوده؟
ج- بله ـ در تلویزیون مداربسته آیا این چه جنبۀ هنری دارد؟ من نمیدانم واقعاً من هم که سالیان دراز اروپا بودم و با کلتور اروپایی نسبتاً آشنا هستم من هنوز نمیتوانم بفهمم این چه جنبۀ هنری میتواند داشته باشد. گفتند این جنبۀ هنری دارد.
س- شایعات نسبت به این جشن شیراز زیاد بوده آن چیزهایی که بهعنوان واقعیت خود شما با اطمینان میتوانید بگویید که اتفاق افتاد اینها خلاصهاش چیها بود؟
ج- بنده هیچوقت در جشن هنر شیراز دعوت نداشتم. بنده دربار بودم ـ معاون کل دربار بودم تو اینجاها که دعوت نداشتم ـ خیلی هم خوشوقت هستم. عرض کنم که اما خب هر سال در یک فصلی مثل اینکه اردیبهشت و آنموقعها بود. کوشش میکردند هنرمندان دنیا را جمع میکردند و در شیراز نمایشهایی میدادند و مظاهر مختلف هنر را آنچه که در دنیا هست بههرصورت در آنجا به معرض نمایش هم خارجیها میگذاشتند ـ هم داخلیها میگذاشتند. خب ممکن بود واقعاً این هم کار بدی نباشد کار خوبی باشد. اما وقتی که عرض کردم صحنههای زننده را بهعنوان این صحنههای هنری میآیند ارائه میدهند و از تلویزیون مداربسته منتشر میشود خب مردم عصبانی میشوند ـ مردم ناراحت میشوند. این مسئلۀ بنده نبودم ـ موضوعی که صحنههای زننده را بنده ندیدم اما جنجال بزرگی درست کرد. روحانیت اعتراض شدید کرد. نه روحانیت یاغی ـ روحانیت سالم که مصلحت اندیش بود. آنها اصلاً تذکر دادند که آقا این حرکتها چیچی هست اینکارها چیچی هست میکنید. چرا عفت و عصمت را رعایت نمیکنید. عرض میکنم که بههرصورت این کانون که غیررسمی بود ولی از هر بهاصطلاح کانون رسمیتری اعتبار بیشتری داشت در دور علیاحضرت ـ کوشش داشتند که خب مملکت را بچرخانند. مملکت را بگردانند. نه بر طبق قانون اساسی ـ نه روی آن ارگانیزاسیونی که بههرحال مملکت روی معرفی به مجلس و طریق قانونی ـ بلکه همانطوری که عرض کردم. نقشههای مثلاً شهرها را باید بیاورند توی دفتر علیاحضرت. علیاحضرت بپسندد و بعد ادارههای شهرسازی در شهرها عین آن نقشه را تحمیل میکنند به مردم. حالا کجا قانون اساسی یکهمچین چیزی را میگوید که آقا مالکیت مردم محدود بشود به نقشههایی که مورد تصویب علیاحضرت باشد؟ و نظر علیاحضرت که بههرصورت ایشان ممکن است یک مقدار سلیقۀ خوب داشته باشد ولی بههرحال آرشیتکت نیست ـ بههرحال شهرسازی بلد نیست. چطور بایستی محدودیت مالکیت صاحبان اراضی صاحب ساختمانها در شیراز بستگی داشته باشد به تصمیم ایشان یا چیزهای دیگر.
س- چون این مطلب قانون اساسی را رویش تأکید فرمودید حتماً یک عده از شنوندگان خواهند بود که خواهند گفت که قانون اساسیاش هم به تعبیر آنها و خیلیها به شاه هم اجازه نمیداد که اینکارها را بکند ـ بنابراین فرقی نبود از این نظرها.
ج- خب شاه معتقد بود میگفت که عزل و نصب وزرا به عهدۀ من است و جزو وظایف من است و از طریق عزل و نصب وزرا میگفت من راهنمایی میکنم وزرا را و ارشاد میکنم وزرا را و حتی اوامری هم میگفتند صادر کنید ـ میگفتند که همیشه بروید مطالعه بکنید. ولی خب البته این ظاهر قضیه بود. همیشه آن چیزی را که شاه میخواست همان میشد. راجع به قانون اساسی هم یک مطلبی بهتان عرض بکنم. در خیلی از ممالک فکت و واقعیت اهمیت خیلی زیادی دارد.مملکت به این شکل اداره میشد.اما در آن شکلی که اداره میشد دیگه… اساساً فلسفۀ جنبۀ اتوریتۀ شاه برای این بود که میخواست تفرقه در تصمیمها نباشد ـ تشتت در نظرها نباشد. میگفت تفرقه و تشتت و عرض کنم که بحث و مجادله و اینها کار پیشرفت مملکت را عقب میاندازد. به همین جهت معتقد بود میگفت رأی آخر رأی خودش بایستی باشد. میخواست از تفرقه و از تشتت مخصوصاً در تصمیماتی که مربوط به مملکت است جلوگیری کند. از بحثهایی که ایجاد تفرقه میکند از بحثهایی که حرکت سریع مملکت را به عقب میاندازد از اینها پرهیز میکرد. شاه اگر توجه داشت به رأی خودش به این دلیل بود و حتی یکوقتی شما سؤال کردید که شاه مثل اینکه نسبت به عدلیه خوشبین نبود. علتش همین بود ـ فکر میکرد که اختلافات وقتی که میافتاد به عدلیه ـ عدلیه تصمیمش به درازا میکشد و این مخالف و مغایر آن آرزوی توسعۀ سریع مملکت بود. شاه واقعاً دلش میخواست زود مملکت سریع بشود ـ زود مملکت به پایۀ ممالک راقیه برسد. بسیاری از اوقات این مطلب را اظهار کرده که شاه ـ ما ده سال دیگر به دروازۀ تمدن بزرگ میرسیم ـ ده سال دیگه با ممالک راقیه هم پایه میشویم. اینها همه حکایت میکرد از آرزوهای شاه برای خاطر اینکه ملت ایران با سرعت توسعه بکند و با سرعت برسد به جایی. خب در این شرایط دیگر تقسیم قدرت که معنا نداشت دیگر. دخالت کردن در قدرت که معنا نداشت. یک مسئلهای را که شاه تصمیم میگیرد ـ شاه تصمیم میگیرد. بعد هم تازه او به دولت میگفت مطالعه کنید بعد ببرید مجلس. بالاخره ظاهرش ـ فرمولش را رعایت میکرد و در این رعایت فرمول و ظاهر تا حدی موجبات تعدیل فراهم میشد. اما ایشان که اینطور نبود. من یک مطلبی به شما بگویم. ادارۀ تشریفات به من گفت که ایشان میخواستند نشان هم بدهند. مطابق قانون اساسی اعطای نشان با شخص شاه است. ایشان به تشریفات ابلاغ کرده بود و گفته بود که ترتیبی بدهید که من شخصاً بتوانم نشان بدهم. به ایشان گفته بودند خلاف قانون اساسی است این صریحا نمیشود. گفته بود یک ترتیبی بکنید یک کاری بکنید حالا به یک صورتی که من هم بتوانم. گفته بود نمیشود قانون اساسی پیشبینی کرده اهدای نشان فقط با شخص شاه است. غیر از شخص شاه کس دیگری نمیتواند نشان بدهد ـ شما نمیتوانید نشان بدهید. منظور این است که خب ایشان… حالا چرا ایشان این اندازه بههرحال توسعهطلب بود در کارها و در سرایتش. خب یک مقداریش آمبیسیون بود. یک مقداریش هم خب یک عده اشخاصی میآمدند اطرافش و تشویقش میکردند یک حرفهایی میزدند که به نظرش خوب بود ـ سعی میکرد که این حرفها را به معرض اجرا بگذارد و خب نتیجهاش این میشد که وسعت پیدا میکرد صلاحیتش. خانم لیلی ارجمند میآمد یک مطالبی راجع به پرورش فکری کودکان صحبت میکرد بعد میگفت اجازه بدهید یک سازمانی درست کنیم کتاب درست کنیم برای بچهها ـ پرورش فکری کودکان. خب میآمدند خب فکر بدی نیست فکر خوبی هست. بچهها کتاب داشته باشند. کتابهای متناسب با فکر خودشان داشته باشند. متناسب با سن خودشان داشته باشند. میگفتند سازمان پرورش فکری کودکان. حالا بدون اینکه بگویند اینکار ـ کار خیلی مهمی است. کاری نیست که به دست یکی بدهند. ولی بههرحال یک فکری ارائه میشد. بالاخره ایشان هم تجربه که نداشتند تسلیم میشد.
س- چرا شاه تسلیم ایشان میشد؟
ج- خب حالا راجع به شاه بعد صحبت میکنم. من انشاءالله آخر تمام این مصاحبهها بعد یک پرترهای از شاه به دست شما میدهم. تجربیات خودم را به شما راجع به طرز شخصیت شاه برایتان خواهم گفت. مطلب دیگری که ایشان را میکشاند و شاید اواخرش شاه هم تسلیم بود مسئله این بود که شاه مریض شده بود. اینها کوشش میکردند و سعی میکردند که موجباتی فراهم بیاورند که بعد از شاه مملکت گرفتار اغتشاش و عدم ثبات نشود. شاید این فکر هم بود این مطلب هم بود. بههرصورت من فکر میکنم شاید یکی از موجبات انقلاب همین وضعیت بود. حالا یک تعبیری است که میکنم شاید. خب مردم سلطنت شاه را تحمیل میکردند. برای اینکه البته یک مقداری استبداد رأی در او بود. اما خب اصولاً بهطوریکه بعد برایتان خواهم گفت شاه آدم مهربانی بود ـ آدم وطنپرستی بود و منشأ کارهای خیلی خوب هم شده بود. و بههرصورت مردم میدیدند در مقابلش هم یک پروژۀ بهتری نیست ـ یک راه بهتری نیست. هیچکس به طور مطمئن راه بهتر نشان نمیداد. این است که تحمل میکردند شاه را. میگفتند که میراث تاریخی است و در مقابلش هم کسی نیست و بههرصورت کارهای خوبی هم ازش سر زده. مسئلۀ نفت را با آن متانت و ملایمت حل کرد. مسئله شطالعرب را حل کرد ـ مملکت را صنعتی کرد و خب مردم… امنیت مملکت را توانست مجدداً بعد از پدرش مستقر کند و مردم یک رفاهی میدیدند دیگر ـ خب تسلیم بودند. مگر آدمهای ماجراجو ـ آدمهای آمبیسیون و الا آدمهایی که در فکر سازندگی مملکت بودند با همۀ عیبهایی که وجود داشت میساختند میگفتند خب داریم کار میکنیم برای مملکت. اما وقتی که دیدند آن وارث تاریخی به یک نحوی هم دارد کار میکند او مثل اینکه میخواهد برود یک کس دیگر جایش را بیاید بگیرد یواشیواش آن هم بدون اینکه پروژهای داشته باشد و حتی بعضی کارهایش هم خلاف سنت و خلاف اخلاق و خلاف عادات مردم است. خب مردم گفتند اگر قرار است او برود و یک کس دیگر بیاید با یکهمچین برداشتهایی که نسبت به زندگی دارد خب پس میزند. حالا که او میرود ما خودمان میآییم خب نتیجهاش هم شاید همین شد. این یک تعبیری است ـ واقعاً یکوقتی گفتند که آقا آن آدمی که وارث تاریخی بود ـ یک کس دیگری دارند جایش را اینطوری میگیرند خب آنها هم که نقشهای ندارند هیچ هم معلوم نیست اطمینان هم بهشان نیست. کارهایشان هم از قبیل همان چیزهایی است که دیدیم. بنابراین خب بریزیم و خودمان جایشان را بگیریم. این هم یک تعبیری است. عرض کنم که یک مطلبی هم حضورتان عرض کنم یکی از گرفتاریهای اطراف دربار کسانی بودند که خب ارتباط داشتند. با شاه ارتباط داشتند با علیاحضرت ارتباط داشتند و با والاحضرتها ـ خب والاحضرتها هم خودشان بعضیهایشان یک قطبهایی بودند. خب والاحضرت اشرف خودش یک قطب بود ـ یک عده را دور خودش جمع کرده بود. آن مبارزه با بیسوادی ـ سازمان زنان ـ عرض کنم که آن سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی اینها را اداره میکرد دیگر. سازمان شاهنشاهی و خدمات اجتماعی هم البته باید بهتان عرض کنم که یک سازمانی بود از نظر رسیدگی به حال مریضها و بیماران و مخصوصاً در تأمین بهداشت عمومی مؤثر واقع شد ـ خوب بود. بنده چون چندجا اسم والاحضرت اشرف آمده و به خوبی ازش یاد نکردم ولی کار خوبش را هم باید بگویم. این سازمان شاهنشاهی و خدمات اجتماعی مصدر خدمات خیلی بزرگی از نظر بهداشت و تأمین سلامت مردم شد. خب سازمان والاحضرت اشرف یک تأثیرهایی هم در اشخاصی که در بیزنس و در معاملات و اینها بودند داشت و خب منتفع هم بود. اما دوروبر علیاحضرت هم بود با کمال تأسف. اولاً ایشان یک اعتبار سنگینی برای خرید آثار هنری داشت. توی همین خرید آثار هنری اطرافیانش متهم بودند که سوءاستفادههایی شده. حالا مسائل چون اهمیت سیاسی ندارد بنده اسم نمیبرم. اما به بنده میگفتند که یک سوءاستفادههایی شده. خب اطرافیان ایشان کارهای بزرگ آرشیتکتور را میگرفتند و صاحب ثروت شده بودند. عرض کنم که… بنده از این کلمه عرض کنم که خیلی خوشم نمیآید ولی پیش میآید. بله ـ بههرصورت نزدیکان ایشان در کارهای بیزنس شرکت داشتند و برای خاطر بعضی از اشخاصی که نزدیک ایشان بودند بعضی از وزراء متأسفانه گرفتاریهای بزرگ پیدا کردند. خرید کامیونها و تریلیهایی که در حدود ده هزارتا یا بیستهزارتا بود. دوتا نوع بود یک ده هزارتا و یک بیستهزارتا. وزیر راه خریده بود ـ بیچاره گرفتار شد برای خاطر اینکه کمیسیونش بایستی داده میشد به یکی از اشخاصی که مورد نظر و مورد توجه ایشان است.
س- آن کامیونهایی که آقای موسویان…
ج- بله ـ یک قسمتش را موسویان و یک قسمتش هم خود شهرستانی خریده بود. حالا دیگر تصریح نکنیم که کمیسیونش برای کی بود. البته کمیسیونش برای یک خارجی بود ـ کمیسیونش برای ایرانی هم نبود برای یک خارجی بود. یک خارجی عرض کنم که از تاج و تخت افتاده بود بایستی بهش کمک میکردند گفتند این معامله را بکنید و کمیسیونش را بدهید بهش. آن بیچاره وزیر پرونده دیوان کیفر برایش درست شد. یک مطلبی راجع به مادر ایشان من بگویم. مادر ایشان زن خیلی خوب بود و با مردم معاشرت میکرد ـ توی مردم بود و شاید تنها پایگاهی که ایشان توی مردم داشت مادرش بود. اما متأسفانه او هم انسان بود. بالاخره اطرافیان این اواخر تا حدودی کارهایی به دست او انجام دادند که کارهای خوبی نبود. از جمله ایشان را در یکی از شرکتها شریک کردند. و مونس ایشان آن خانم هاشمینژاد بود. من وقتی این اواخر در وزارت دادگستری بودم کمیسیونهایی انتخاب کردم برای رسیدگی به بعضی از وزارتخانهها و مؤسسات. از جمله یک کمیسیونی انتخاب کردم برای اوقاف. یک گزارش موقتی به من دادند. دیدم که ادارۀ اوقاف از اراضی زیاران ـ اراضی زیاران نزدیک تهران است. در حدود دوهزار هکتار ـ حالا رقمها ببخشید. من از اشخاصی که استفاده میکنند از این خاطرات من مخصوصاً خواهش میکنم ارقام را با احتیاط تلقی بکنند و چک بکنند. مثل اینکه دوهزار هکتار زمین از اراضی موقوفۀ زیاران میدهند به ایشان.
س- به؟
ج- به خانم هاشمینژاد. و خانم هاشمینژاد هم هزار هکتارش را میدهد به هژبر یزدانی. آخه چرا؟ خب حالا پول گرفته بوده یک پول سنگینی هم گرفته بوده برای این خاطر. خب ـ ایشان فقط زیر سایۀ ایشان بود که اینکارها را میکردند. بله بههرحال با کمال تأسف یواشیواش این پیشآمدها هم شده بود. بنده مطلب دیگری به خاطر ندارم راجع به فعالیتم در دربار. چرا یک نکته حضورتان عرض کنم بعدها هم ممکن است… بنده یک چندجا گفتم که مطلقاً با آمریکاییها و با خارجیها ارتباط نداشتم. چرا یکی دو سه مورد تماس پیدا کردم ـ یعنی تماس با من پیدا کردند. یکی گفتم آن سفیر آمریکا در سال 1340 ریچارد هلمز که با جانسون آمد و با بنده آشنا شد. یک شب هم یک مهمانی بزرگی بود از وزرا. از بنده دعوت کرد با خانم که خانم هم به مناسبتی که زود نتوانسته بود آماده بشود نتوانست بیاید. بعد شب عید هم برای بنده یک کتابی فرستاد ـ آن هم رفت. دیگر بنده هیچ با سفیر آمریکا آشنایی هیچ نداشتم. اما وقتی در دربار بودم در مورد مثل اینکه انتخاب دانشجویانی بودند که میرفتند دانشگاه آمریکایی بیروت. مشاور فرهنگی سفارت آمریکا دکتر آنت بود.
س- ریچارد آنت.
ج- بله ـ یک خانمی هم بود میسراس. این دو نفر با ما آشنا شدند و مخصوصاً آن میسراس را من برادرم زن آمریکایی داشته ـ آن سال هم در ایران بود این میسراس هم با این آمدوشد داشت ـ بعد هم رفتند. این یک آشنایی ما بود. بعدها باز نمایندۀ فرهنگی آمریکا که آمده بود یک شب مرا دعوت به شام کرد ـ این ارتباط باز فرهنگی داشتیم یک شب هم دعوت کرد به شام. بنده دیگه با هیچ آمریکایی ارتباط نداشتم. ارتباط من منحصر به این بود. حتی خارجی هم بهتان گفتم ـ انگلیسی هم دنیسرایت بود که یکمرتبه آمد دیدن من. و توی وزارت دربار هم یکمرتبه آمده بود راجع به مسئلۀ حق مؤلف صحبت کرد با بنده که بنده به عرض شاه برسانم. بله ـ حتی بنده با مقامات فرانسوی سفارت فرانسه ارتباط نداشتم. درحالیکه من تحصیلاتم فرانسه بود و خب اگر با فرانسویها هم آمد و شد میداشتم یک چیز شاید طبیعی بود. ولی با اینها هم حتی… فقط یک شب گنجی وزیر آموزش و پرورش بود یک مهمانی کردند سفارت فرانسه از بنده هم دعوت کردند. بنده دیگر بنابراین با هیچ خارجی ـ آن روز گفتم با هیچ خارجی بعد یادم آمد این دو سه مورد را. خواستم تصحیح کنم که در خاطراتم بماند که یکوقت اگر نقضی پیش نیاید.
س- یک مطلبی بود که صحبت شد که در یک مرحلهای روش صحبت بشود این بود که راجع به مرحوم علم بود. و آن اینکه در بین…
ج- بله ـ بله متوجه شدم. حالا همینطور فکر میکردم مثل اینکه کار دربار را میخواهم تمام بکنم اما پرانتز را نبستهام ـ نباید ببندم. مرحوم علم ـ من آنجا برای شما گفتم. گفتم که نسبت به دارایی خودش ـ ثروت خودش هیچ حساب و کتابی نداشت اما نسبت به دنیه پابلیک واقعاً خیلی محتاط بود. بنده بایستی یک خرده راجع به اساساً طرز تفکر و طرز برداشت علم بهتان عرض کنم. اولاً علم خودش را از پدرش خیلی پایینتر میدانست. پدر مرحوم علم امیرشوکتالملک علم بود بنده درکش نکردم اما هر کس درک کرده ازش به خوبی یاد میکند. به نام یک مرد بزرگ انسان که هیچ عیبی بنده ندیدم کسی راجع به امیرشوکتالملک بگوید. گاهی اوقات که صحبت میشد مرحوم علم میگفت که من کجا و آن کجا. او یک انسانی بود و من خیلی با او تفاوت دارم. این اولاً قضاوت خود علم راجع به شخص خودش بود و در مقایسه با پدرش. علم اولاً خیلی به حرف مردم توجه نداشت. که مردم بگویند که مثلاً در اینکار ـ مخصوصاً در مسئلۀ تقوی ـ در مسئلۀ رعایت مسائل مالی به حرف مردم توجه نداشت. یک چیز هم من به شما بگویم یک حرفی هم علم همیشه به من زد. خیلی خوب شد که یادم آمد. بنده معاون نخستوزیر بودم ـ روزهای اول کار زیاد میآمد. نامهها ـ مراسلات از تمام ایران از خارج میآمد و بنده هم همانطوریکه یادآوری کردم تنها معاون نخستوزیر بودم. بایستی تمام این مکاتبات را خلاصه جوابش را بدهم. خب بنده باید جواب این مکاتبات را بدهم بایستی مطابق سلیقۀ نخستوزیر باشد. من نخستوزیر نبودم ـ نخستوزیر علم بود. یکروزی چمدان پر از این مکاتبات و گزارشها کردم رفتم منزل مرحوم علم. مرحوم علم شنا داشت میکرد. گاهی میآمد کنار استخر مینشست ـ بنده هم همانجا نشسته بودم یک گزارش درمیآوردم ـ میگفتم راجع به این مسئله دستور میداد میگفت این کار را بکنید. باز میرفت شنا میکرد برمیگشت. همان روز در چند مورد من به نظرم رسید مثل اینکه دستورها ضدونقیض است. من فکر کردم که خب علم دارد شنا میکند مثل اینکه بازی میکند. کار مملکتی که با بازی انجام نمیشود. خب باید بگویم خب بالاخره بنده مورد اعتمادش بودم باید بهش بگویم. بهش گفتم آقای علم من نمیفهمم. شما من آمدم که از شما دستورالعمل کلی بگیرم ولی با کمال تأسف نه فقط دستورالعمل کلی نمیگیرم بلکه اصلاً میبینم شما خودتان مثل اینکه یک دایرکتیو کلی در فکرتان ندارید. راجع به این موضوع اینطور دستور دادید ـ راجع به این موضوع که نسبتاً مشابه بود اینطور دستور دادید. خندهاش گرفت و گفت نه. گفت که این مسائل را من میدانم. این آدمهایی که این نامهها را نوشتهاند میشناسمشان. چون علم با تمام جامعۀ ایران مربوط بود. علم از شخصیتهایی بود که شاید بیش از همه کس ایرانیها را میشناخت. یعنی دانه به دانه ـ فرد فرد را میشناخت. با تمام شهرها ارتباط داشت. با تمام دهات ارتباط داشت. غالب از مردم را میشناخت. گفت که من اینها را میشناسم ـ هر کدامشان را میدانم. من در هر مورد تصمیم را طوری میگیرم که خدا خوشش بیاید. گفت تو هم هر کاری که میکنی از این به بعد ـ دایرکتیو کلی همین باشد. گفت این قاعده و ضابطه و اینها را ولش کن. ببین راهحلی که انتخاب میکنیم برای یک مسئله ـ اگر به نام من میخواهی عمل بکنی ـ ببین خدا چطور خوشش میآید همان راه را برو. عین دستورالعملی است که علم آن روز به من داد و من اینجا بایستی ذکر کنم. عرض میشود که مرحوم علم به حرف مردم مخصوصاً در مسائل مالی توجه نداشت. باز یک قصه دیگری برایتان میگویم. در دولت یکروزی مرا خواست ـ بنده وزیر دادگستری بودم ـ به من گفت که من امروز یک طرحی میخواهم مطرح کنم بدان فراماسونها ممکن است مخالفت کنند. توی کابینهاش چندتا فراماسون بودند دیگر. گفت مسئله این است که تو میدانی الان تمام بارگیری نفت ما از آبادان است. آبادان هم هر موقع عراقیها میتوانند جلو شطالعرب را بگیرند و برای ما بازی دربیاورند. من به فکرم رسیده ـ لابد خب مشاورینی داشته بهش گفته والا خودش هم ـ که بیایم در کنار خلیج فارس ـ نمیدانم بندر ماهشهر بود… ـ اینجا یک بندر بسازیم که اینجا محل صادرات نفتمان باشد. یعنی با لوله نفت بیاورند اینجا کشتی بیاید ـ دریای آزاد است دیگر ـ خلیج فارس دریای آزاد است. مزاحم عراقی نداریم. با کنسرسیوم مذاکره کرده بود کنسرسیوم زیر بار نرفته بود. با کنسرسیوم مذاکره کرده بود که باید همچین کاری بکنید شما. برای اینکه ما باید بالاخره خلاص شویم از این هیپوتک عراق ـ خلاص شویم و گرفتاری دیگر نداشته باشیم. کنسرسیوم زیر بار نرفت. مرحوم علم گفت این مطلب را من میآورم در هیئت دولت و در هیئت دولت توضیح میدهم ـ مطرح میکنم که از دولت اجازه بگیرم که این بندر ساخته بشود. گفت ممکن است فراماسونها مخالفت بکنند ـ خواستم به تو توضیح بدهم که تو از این طرح دفاع کنی جزو آدمهایی باشی که دفاع بکنی. گفتم بسیار خوب. طرح را آورد در دولت و شرح داد. کسی هم مخالفت نکرد و همه هم گفتند بهبه بسیار خوب تصویب شد و رفت. بعدها بعد از اینکه دولت علم کنار رفت علم به من گفت که میدانی داستان چطور شد؟ گفت که بالاخره بعد از اینکه ما تصمیم گرفتیم بسازیم ـ کنسرسیوم آماده شد که بیاید خودش بسازد. نمیدانم اشاره کرد سفیر آمریکا ـ گفت اینها فقط رویشان نمیشد. فکر میکردند که تو این جریان شاید من یک نفع مالی دارم که خواستم اینجا را بسازم. رویشان نمیشد فکر میکردند حالا اگر بزنندش به هم خب این نفع مالی… من بهشان حالی کردم که خب اگر کنسرسیوم متوجه شده که اینکار خوبی هست خب خودشان بسازند. بعد صحبت کردند که خب مخارج چی هست؟ مخارج تا آنوقت شده بود ـ پروژهای ـ نقشهای… حالا اینها فکر کردند مثلاً چندین میلیون دلار میآورند صورت میدهند. وقتی آوردم مخارج را دیدند دویست سیصد هزار دلار است تعجب کردند. گفتند مخارج دویست سیصد هزار دلار را بدهید به دست یکی مشغول بودند مطالعه میکردند خب خودتان شروع کنید بسازید. این یک مطلبی خواستم حضورتان عرض کنم. یک مطلب دیگر ـ اینها همه را میخواهم بهتان راجع به مسئلۀ تقوای علم صحبت بکنم. تو دولت همیشه وقتی صحبت میشد که فلان آدم مثلاً فلانجا یک دلهدزدی کرده و اینطور چیزها مرحوم علم همیشه این حرف را میزد میگفت که «رئیس قافله را هم تغافلی باید/ که بینصیب نمانند قاطعان طریق» این مال سعدی است. میگفت یعنی حالا یک بریکلی یک جایی یک چیزی شده چشمت را بگذار روی همدیگر. بالاخره آنها هم بدبخت هستند. این وضع زندگی اجتماعی است. این کلتور اجتماعی ایران است. این هم یک نوع چیزی از علم بود. اما من یکروزی رفتم منزل مرحوم علم بعد از ظهر بود. مرحوم علم یک پیشکاری داشت سپهری که حالا هم هست. این مقاطعهکار بود. این همیشه به من لنده میداد. میگفت که آقا ایشان هیچ کمکی نمیکنند. ما هیچ کاری نداریم. دستگاهی هم داریم هیچ کمکی چون کارها میدانید همش با زد و بند میشود و هیچ کمکی نمیکنند که ما کاری گیرمان بیاید. آن روز که من رفتم بعدازظهر بود ساعت سه ـ چهار بعد از ظهر بود رفتم. دیدم یک خانمی چادر هم سرش هست نشسته آنجا و این آقای سپهری هم هست. گفتم آقای سپهری این خانم کی است؟ گفت این خانم گوهریان است. گوهریان یک مقاطعهکاری بود که ورشکست شده بود و خودکشی کرده بود. مرد یا خودکشی کرده بود ـ مثل اینکه خودکشی کرده بود. گفت حالا هم که قرار شده یک کاری برای ما بگیرند آمدهاند گفتهاند که یک کاری سفارش میکنم سازمان برنامه بدهند به شما ـ شما بایستی نمیدانم صدی پنج ـ صدی شش صدی ده را بدهید به این زن. توجه میکنید؟ و یکی دو مورد دیگر هم همینطور سراغ دارم که کمک میکرد. به اشخاص سفارش میکرد کار بدهند. اینها همه هست ـ اینها همه به جای خود ولی من در اینموقع که این حرف را میزنم خیلی متأثرم که با کمال تأسف این روحیه ازش سوءاستفاده شد و در اواخر حیاتش تکیهگاه بعضی از سوءاستفادهها شد. بعضی از دوستانش بهش تکیه کردند و سوءاستفاده کردند. من همیشه دعا میکنم که علم کنسیان نبوده به اینکار ـ آگاه نبوده ولی قبول میکنم و خبر دارم. این یک مواردی بود که از نظر انسانی کمک میکرد اهمیت هم نمیداد یک کسی چی بگوید چی نگوید او به این چیزها اهمیت نمیداد. این مواردی که بهتان گفتم مواردی بود که جنبه انسانی داشت که کمک میکرد به اشخاص ـ اما یک مواردی هم سراغ دارم اواخر عمرش بود متأسفانه. حالا چرا تسلیم شد؟ مریض شده بود ـ دیده بود که همه غارت میکنند و میبرند. فکر کرده بود خب چهارتا دوستش هم ببرند و بخورند دوستنما. دوست که نبودند دوستنما بودند. غفلت کرده بود نفهمیده بود. بههرحال من قبول میکنم که اواخر عمرش مرحوم علم در چند مورد تکیهگاه بعضی از این نادرستها شد و دعا میکنم که انشاءالله نسبت به این مطلب فریب خورده باشد و گول خورده باشد و آگاه نباشد. این مطلبی است که شما دیگر بیش از این نمیتوانید از من انتظار داشته باشید که من بگویم. برای خاطر اینکه اگر هم حاضر شدم این مطلب همین اندازه برایتان بگویم برای این است که فکر نکنند من حالا یک چاپلوس و متملق علم هستم. آنچه که گفتم راجع به علم ـ راجع به شخصیت علم حقیقت بود ـ هیچ چیزش را دروغ نگفتم علم ذخیرۀ بزرگی برای مملکت بود مرد بزرگی بود خدمت به مملکت کرد و ذخیرۀ خیلی بزرگی بود که متأسفانه به موقع نماند که ازش استفاده ببریم. آدمی بود که خیلی خانوادهها را نجات داد ـ خیلی اشخاص را از مرگ نجات داد. خیلی اشخاص را من میدانم که… خیلی اشخاصی که محکوم به اعدام بودند ـ مرحوم علم نجاتشان داد. خیلی خانوادههایی که پاشیده میشدند نجاتشان داد و به مملکت هم خدمت کرد. حالا این خاطرات بنده این شاید نتوانسته همه خدمات علم را واقعاً ارائه بدهد ـ نشان بدهد. اما بنده امپریسیون و برداشت کلیام این است که علم از رجال…..
Leave A Comment