روایت‌کننده: آقای دکتر محمد باهری

تاریخ مصاحبه: 13 آگوست 1982

محل‌مصاحبه: شهر کان ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 25

 

 

هر یکی از این آقایون ـ آقای انصاری و آقای آموزگار کوشش می‌کردند با تماس با افراد سرشناس، افرادی که اسم‌شان سر زبان است، این‌ها جناح خودشان را تشکیل بدهند. مسئله به‌هیچ‌وجه مسئلۀ فکر و عقیده و نظر نبود. مسئله این بود که دوتا به‌اصطلاح کمبینوزون تشکیل شده باشد. کمبینوزون آموزگار، کمبینوزون انصاری. حقیقتش این است که من به‌هیچ‌کدام از این‌ها اعتقاد نداشتم. آموزگار اولاً هیچ کار حزبی نبود. و اصلاً اعتقاد هم به مسئلۀ حزب نداشت آموزگار. آموزگار اصلاً به مسئلۀ حزب اعتقاد نداشت. اصلاً آموزگار به مردم اعتقاد نداشت. آموزگار از زمانی که دکتر اقبال نخست‌وزیر بود وزیر بود، اما ارتباط اجتماعی‏اش ـ ارتباطات اجتماعی‌اش از یک رئیس اداره‌ای که یک سال رئیس اداره بود کمتر بود. اصلاً نمی‌توانست با مردم ارتباط بگیرد. در ارتباطاتش عصبانی می‌شد ـ اخم می‌کرد ـ حرمت مردم را رعایت نمی‌کرد، اصلاً کار حزبی بلد نبود. ولی خب برای جلب کردن اشخاص، برای عضویتش در جناح شروع کرده بود یک‌خرده‌ای تملق و عرض کنم که خوش و بش می‌کرد. یادم نیست به من تلفن کرد یا این‏که به یکی از دوستانم تلفن کرده بوده و اظهار امیدواری کرده بوده که من باهاش باشم. ولی البته خب من به او اعتقاد نداشتم ـ به انصاری هم اعتقاد نداشتم. اما یک‌روز مرحوم علم به من تلفن کرد و گفت من شما را باید ببینم. من مرحوم علم را دیدم. مرحوم علم گفت من دلم می‌خواهد که تو انصاری را تقویت کنی.

س- با هم نزدیک بودند مثل این‏که…

ج- خیلی نزدیک بودند. من حقیقتش این است که خب دیدم مثل این‏که مفر نیست باید توی یکی از این دوتا بود. بنده هم به‌طوری که شاید از مجموع این خاطراتم برمی‌آید، سعی می‌کردم که در محدودۀ مقدور خدمت بکنم. هیچ‌وقت در صدد برنمی‌آمدم که محدوده را به هم بزنم، چون اصلاً نمی‌شد. بنده حالا می‌گفتم که نه توی این جناح هستم نه توی آن جناح هستم. خب توی هیئت اجرائیه که بودم بالاخره می‌گفتند تکلیف چی هست؟ حالا می‌خواستم هیئت اجرائیه نروم از توی حزب باید بروم بیرون. نمی‌شد بالاخره آدم وقتی که آنگژه هست بایستی کوشش کند در محدودۀ انگژمانی که دارد سعی بکند کار بکند. خب برای من آموزگار و انصاری واقعاً فرق نمی‌کردند. هردوتای‌شان… حالا شاید نمی‌دانم، آن هم تحقیقاً نمی‌توانم بگویم. شاید آموزگار منزه‌تر بود. نمی‌دانم واقعاً نمی‌دانم او هم کمتر منزه بود یا بیشتر منزه بود، در افکار این‌طور بود که آموزگار منزه‌تر است، هر چند او هم برادرش در آن مقاطعه‌کاری‌های بزرگی که شرکت کرده بود به تبع آن بود. آن را هم ما ازش سراغ نداریم. انصاری هم یک مورد خاصی که خلاف منزه بودن باشد سراغ نداریم. ثروتی هم که داشت به مناسبت معاملات زمینی بود که در موقعی که در ژاپن بود کرده بود و الا سوءاستفاده‌ای ما با مشخصات ازش سراغ نداریم. ولی به‌هرحال من از هیچ‌کدام از این‌ها برای این‏که باهاشون بیعت حزبی بکنم خوشم نمی‌آمد. ولی خب مرحوم علم به من گفت. دیدم حالا این یک مطلبی است بنده به‌هرحال باید به یکی از این دو جناح بروم. قبول کردم و رفتم. خب او هم خیلی استقبال کرد. جناح‌ها تشکیل شد. یک مسافرت هم ما رفتیم شیراز، انصاری مثل این‏که یک کنفرانسی داشت از رؤسای دارایی در تخت جمشید و ما را هم خواهش کرد، رفتیم آن‌جا و بعد هم رفتیم شیراز و آن‌جا یک میتینگ بزرگی برقرار کردیم. آن‌جا بنده البته صحبت کردم و انصاری را معرفی کردم. خب جناح انصاری به‌اصطلاح همان ابتدا روی همین حرف‌ها و این چیزها یک رونقی داشت. ولی خب چه فایده ـ چه فایده. به‌هیچ‌وجه عرض کنم که وظیفۀ خودش را انجام نمی‌داد. آخه جناح هم بایستی به‌هرحال مرکز تفکر و مرکز به‌اصطلاح ایجاد توحید بین تفرقه‌هایی که در داخل جناح هست باشد که بعد یک فکر مشخصی باشد و بعد هم جلوی آن جناح دیگر و در کار حکومت به‌هرحال یک وحدت نظری ـ یک کمپرومی ازش به دست بیاورند ـ همچین چیزی نبود. به‌هرصورت جلسات حزبی ـ هیئت اجرایی ماهی یک‌مرتبه تشکیل می‌شد. دفتر سیاسی هم همین مثل این‏که ماهی یک‌مرتبه تشکیل می‌شد. می‌رفتیم می‌نشستیم، یک صحبت‌های عادی می‌کردم و بلند می‌شدیم… چیزی، اتفاقی نیفتاد. یک ‌مرتبه رفتیم البته با هویدا به آذربایجان آن‌جا هم چیزی نبود ـ کاری نبود. بالاخره کنگرۀ حزب تشکیل شد و هویدا که دبیرکل موقت بود مقامش را داد به دبیرکل منتخب کنگره آقای آموزگار. آموزگار آمد دبیرکل حزب شد و تمام اختیاراتش را داد به داریوش همایون. در واقع این داریوش همایون بود که حزب رستاخیز را اداره می‌کرد. داریوش همایون یک جوان باهوشی است ـ عرض کنم که خب دیالکتیک فکری دارد و عرض کنم که اما آدم مستبدی است. آدمی است که هیچ فکر هیچ‌کسی را قبول نمی‌کند، وقتی که توی یک کمیسیونی می‌نشیند آن فکر خودش را می‌خواهد تا آخر همان باشد. داریوش همایون یعنی زمان آموزگار حزب تبدیل شد به یک تشکیلات اداری، شکل یک کار اداری به خودش گرفت. این‌جا بنده یادم آمد یک مطلبی فراموش نکنم بهتان عرض کنم. در اثنای دبیر کلی آقای هویدا یک فرمانی اعلی‏حضرت صادر کرد که آقای هویدا فلسفۀ انقلاب ایران را تدوین کنند. این اصول انقلاب را توجیه کند. این فرمان اعلی‏حضرت را آقای هویدا آورد در دفتر سیاسی و گفت که امر اعلی‏حضرت همایونی است که من بایستی فلسفۀ انقلاب را تدوین کنم. گفت خب البته این‌کار من تنها نیست. من یک وظیفۀ رهبری دارم. به نظر من ما صد نفر دعوت کنیم این صد نفر ده نفر را انتخاب بکنند و این ده نفر بنشینند فلسفۀ انقلاب را بنویسند، بنده مخالفت کردم. گفتم آقای هویدا این چه کاری است شما می‌کنید. این‌کار مسئلۀ انتخاباتی نیست، اگر شما می‌خواهید از زیرش در بروید بسیار خوب است. اما شما نخست‌وزیر هستید ـ همۀ مردم مملکت را می‌شناسید. چهار نفر پنج نفر آدمی که ده نفر باید در تدوین آن دخالت کنند ـ ده نفر شایسته‌ترین آدم را انتخاب بکنید و بگویید بنشینید بنویسید. بعد ممکن است صدتا آدم هم بعد بیاورید بگویید آقا ما این را نوشته‌ایم شما ملاحظه کنید، مطالعه کنید نظری دارید نظر آن‌ها را هم بگیرید تکمیلش بکنید. اما صد نفر را بیاورید بگویید شما ده نفر را انتخاب کنید ـ این اصلاً معنا ندارد آقا. صد نفر را کی انتخاب کند؟‌ شما نخست‌وزیر هستید و آدم‌هایی که صلاحیت دارند می‌شناسید و می‌توانید انتخاب کنید. البته حرف بنده را گوش نکرد و گفت نه آقا ما همان صد نفر را انتخاب می‌کنیم. گفتیم ما حرف‌مان را زدیم. بعد مثل این‏که حرف بنده به گوش اعلی‏حضرت رسیده بود. اعلی‏حضرت گفته بود فلانی درست می‌گوید. شما صدتا آدم را می‌خواهید انتخاب بکنید، آیا آدم‌ها را می‌شناسید؟ ده‌تا آدم را انتخاب بکنید و این ده‌تا آدم بنشینند بنویسند. یک‌روزی ما را دعوت کردند در هیئت دولت ـ یعنی کاخ نخست‌وزیری تو اتاق دولت. آموزگار بود، نهاوندی بود، بنده بودم، آن احسان نراقی بود عرض کنم که آزمون بود، دکتر عاملی بود، امیر طاهری بود ـ چیزی که یادم هست همین‌ها هستند. دیگر حالا کسی دیگر بود یا نبود درست ممکن است خاطرم نباشد. و آن‌جا مطرح شد که فلسفۀ انقلاب را تهیه بکنید. عجیب است آن‌جا من هر کسی را دیدم حرف‌های متفرقه می‌زد. تنها آدمی را که بنده دیدم حرف صحیح زد امیر طاهری بود. گفت «آقا این حرف‌ها چی هست می‌زنید. یک مردی است آمده یک اصولی را به‌عنوان اصول انقلاب که برای دگرگون کردن جامعۀ ایران تشخیص داده این‌ها را آورده ـ می‌گوید فلسفه‌اش را بنویسد، خب بنشینید توجیه‌اش کنید که چرا اصلاحات ارضی؟ چرا سهیم کردن کارگر در سود کارخانه چرا گفته، سپاه بهداشت… این‌ها همه‌اش مبانی فلسفی‌اش چیست؟ یعنی جای دیگر می‌رویم چه‌کار کنیم؟» خیلی حرف صحیحی بود. بالاخره عرض کنم که قرار شد که چند نفر از همان‌جا انتخاب شدند و این‌ها بروند و بنشینند و بنویسند و بعد بیاورند توی این کمیسیون. بنده البته جزو آن عده نبودم. ولیکن توی جلسۀ بعد که یک‌وقت تشکیل شد، یک ماه دو ماه بعد، چند نفر از دوستان‌مان را هم ما بردیم آن‌جا. ما بدین ترتیب آنگاژه شدیم در کار تدوین اصول انقلاب. کاری که آن‌ها کرده بودند کار خیلی درستی نبود و ما یک عده از دوستان‌مان را که با دیالکتیک آشنا بودند ـ چون اعلی‏حضرت در فرمانش تکیه کرده بود بر دیالکتیک که فلسفۀ انقلاب را بر مبنای دیالکتیک تنظیم بکنید.

س- این فرمان‌ها چه‌جوری؟ مثلاً این فرمان بخصوص این را واقعاً خود شاه اصل این مطلب را می‌گفته کسی فرمان را می‌نوشته ـ یا یک کسی می‌آمده می‌گفته که مثلاً قربان این مسائل را بدهید بکنند و نمی‌دانم این براساس دیالکتیک باشد…

س- نمی‌دانم ـ لابد خب می‌دانید شاه خودش دستور که می‌داد دستور خودش بود. منتهی البته انسپیری می‌شد از چیزهای دیگر.

س- این یکی سابقه‌اش چی بوده؟

ج- نمی‌دانم ـ نمی‌دانم. فرمان که چی بود و حالا مسبوق و… ولی انشایش را خب بعد دفتر مخصوص، آدم‌هایی را می‌آورد. چون رئیس دفتر مخصوص خودش کار ر ارگنیزاتور را داشت، کار نوشتن و این‌ها مخصوصاً این متن این‌طور چیزها را به عهده نمی‌گرفت. می‌گفت به مناسبت هر مطلبی می‌آوردند و می‌نوشتند. بله به‌هرحال ما آنگاژه شدیم در این‌کار و چند نفر که دیالکتیک بلد بودند و می‌دانستند دیالکتیک چی هست ـ فلسفه خوانده بودند. مثل این‏که دکتر واحدی بود، دکتر لاشائی بود.

س- دومی کی بود؟

ج- لاشائی ـ عرض کنم که شاپور زندنیا بود و چند نفر دیگر این‌ها ـ دکتر محمدی‏نژاد بود آمدیم و نشستیم و شروع کردیم به تدوین این اصول انقلاب. شاید نزدیک هزار ساعت کار کردیم، شب و روز کار می‌کردیم. یک متن خیلی صحیحی تدوین شد و آن‌جا دیالکتیک به‌عنوان یک سنت الهی تلقی شد، برای این‏که ما نمی‌خواستیم دیالکتیک را به‌عنوان یک متد ماتریالیسم معرفی کنیم. ما آن‌جا دیالکتیک را به‌عنوان سنت الهی… آخه تحولی که در جامعه پیدا می‌شود، تحولی که در طبیعت پیدا می‌شود این تحول در واقع باید اسمش را گذاشت سنت دیگر ـ این سنت هم سنت خدایی است. آن‌جا این دیالکتیک را روشن کردیم و بعد آن‌جا تئوری اضداد را ذکر کردیم، بعد از ذکر تئوری اضداد گفتیم که تحول و تکامل به چه صورت انجام می‌گیرد و ممکن است که این تحول و تکامل پیش‌بینی بشود ـ تسریع بشود کند بشود و این‌کار رهبر است و آن‌وقت دیگه وارد شدیم به مسئلۀ اصلاحات ارضی، مسئلۀ توجه به امور کارگری و این‌طور کارهای دیگر روی مبانی دیالکتیک روشنش کردیم. یادم می‌آید آن‌جا عرض کنم…

س- آن گروه آقای دکتر نصر و احسان نراقی و این‌ها قبلاً بودند این‌ها؟

ج- نخیر حالا بهتان عرض می‌کنم. آن‌ها قرار بود یک قسمت ما… سه قسمتش کرده بودیم یک قسمت اول را ما بایستی تهیه می‌کردیم ـ قسمت‌های بعدی را آن‌ها تهیه می‌کردند ـ خیلی واقعاً صمیمانه بهتان بگویم، هیچ آن‌ها روی علاقه کار نمی‌کردند. بعد دکتر یگانه آمد و…

س- دکتر ناصر یگانه؟

ج- دکتر ناصر یگانه، او هم آخه مسئول یک قسمتی بود. یک قسمتی را ما برایش تهیه کنیم. گفتیم بسیار خب. ولی خیلی اصلاً پرت بود از این مراحل و از این مطالب. ما در آن مقدمه‌ای که تهیه کرده بودیم یک مطلب ذکر کرده بودیم که درست است حرکت، ماحصل آن و خلاصه‌اش برای اجرای صحیح عدالت است اما اگر حیات جامعه و موجودیت جامعه به خطر بیفتد یک حالت فرس ماژور به وجود بیاید آن‌موقع است دیگر پراسس اجرای عدالت و تأمین عدالت تعطیل می‌شود. ما در واقع اجرای عدالت را در مقابل مواضع فوق‌العاده ـ مواقع فوق‌العاده و پیش‌آمدهای فوق‌العاده تعطیل تلقی کردیم. این موضوع هویدا گفت این موضوع را باید خود اعلی‏حضرت تصمیم بگیرند، این موضوع، موضوعی نیست که ما بگوییم روش صحبت بکنیم. من تعجب کردم ـ همه جای دنیا وقتی جنگ هست دیگه دادگاه معنا ندارد، دیگر اجرای عدالت… وقتی بین دو مملکت دیگر جنگ بشود، موجودیت یک مملکت در پیش بیاید که این حرف‌ها توش نیست. من غافل بودم واقعاً از این مخالفت هویدا، حالا بعدها توجه کردم. قرار شد که برویم حضور اعلی‏حضرت، اعلی‏حضرت خودشان حکمیت بکنند.

س- این کار به دولت ارجاع شد برای این بود که آقای هویدا…

ج- به هویدا، به نخست‌وزیر دبیرکل حزب رجوع شد.

س- آهان، هنوز بیرکل بود؟

ج- بله هنوز دبیرکل بود، می‌خواستم بهتان بگویم این موضوع را. عرض کنم که بنده که تمام اسناد و کاغذهایم را به باد دادند و بردند و غارت کردند اما دکتر واحدی عرض می‌شود که به من گفت که نسخه‌ای از این چیز را دارد، ولی برای بنده فرستادند اجمالاً خواندم مثل این‏که آن نسخه نهایی‌اش نبود. بهش گفتم نسخه نهایی نیست. حالا یکی دو روز که هستید من می‌گردم داخل کاغذها اگر دیدم ـ می‌خوانم دیدم آن نسخۀ نهایی است بهتان می‌دهم، این را هم ضبطش بکنید. حالا بعد بهتان عرض خواهم کرد یک اهمیت خاصی داشت این موضوع ما آن‌وقت توجه نداشتیم.

س- توی روزنامه درنیامد این بحث.

ج- نه این نه ـ ولی اصلاً خود این حادثه اهمیت داشت، بعد بهتان عرض خواهم کرد. بنده این چیزی را هم که تهیه کرده بودم به وسیلۀ مرحوم علم به شاه داده بودم قبلاً. شاه هم دیده بود و شاه گفته بود که خوب است اما چرا انشا یک‌خرده‌ای سخت است ملغلق است. گفتم خب این مسائل فلسفی است به‌هرحال با مسائل اداری با گزارش راجع به بذر کشاورزی متفاوت است، این‌ها هم اصطلاحات خاص خودش را دارد و چون مأنوس نیست در اذهان به نظرشان مشکل است. به‌هرحال گفتند اعلی‏حضرت پسندیده‌اند و خوب است. خب بنابراین ما از رفتن پیش اعلی‏حضرت نگرانی نداشتیم و من علاقه داشتم کلیۀ آدم‌هایی که در تنظیم این شرکت داشتند حضور داشته باشند. از جمله مثلاً همین دکتر واحدی رفته بود مسافرت. هویدا اصرار داشت. گفتم نه آقا این آقای دکتر واحدی در تنظیم این‌کار سهم زیاد داشته ـ ما برویم حضور اعلی‏حضرت من می‌خواهم این آدم‌هایی که سهم داشتند معرفی‌شان کنم ـ خب زحمت کشیده‌اند لااقل این افتخار را داشته باشند. به‌هرحال وقت تعیین شد و رفتیم و بنده با همکاران‌مان طرف چپ اعلی‏حضرت ـ یعنی اعلی‏حضرت صدر را طرف چپ، هویدا و نصر و ناصر یگانه و عرض می‌شود که احسان نراقی و این بیچاره دکتر عاملی را هم آورده بودند.

س- عاملی تهرانی

ج- بله او را هم آورده بودند. وقتی ما نشستیم اعلی‏حضرت شروع کرد پرخاش کردن گفت «مثل این‏که انقلاب را ما نکردیم.» من سکوت کردم، من چون رفتم آقای نصر و اولیا‏حضرت و این‌ها ذهن اعلی‏حضرت را به کلی مغشوش کرده بودند.

س- آقای نصر هنوز رئیس دفتر علیاحضرت بود؟

ج- نخیر ـ نه نیست.

س- نهاوندی بود آن‌موقع یا او هم نبود هنوز؟

ج- نه نمی‌دانم یادم نیست. یا نهاوندی بود یا تازه آمده بود ـ نمی‌دانم یادم نیست. درست تطبیق نمی‌کنم. به‌هرصورت اعلی‏حضرت حرف‌هایش را که زد یک مقداری بعد من نسخه‌ای از چیزهای‌مان را دادم جلویش. گفت چی آقا؟ بله ـ به‌هرحال نسخه‌ای از آن چیزی را که تهیه کرده بودیم گذاشتیم جلو اعلی‏حضرت اعلی‏حضرت گفتند «چی هست؟» گفتم این مطلبی است که نخست‌وزیر بایستی به عرض مبارک رسانده باشد. اساساً شرفیابی ما برای حکمیت اعلی‏حضرت است در یک مشکلی که در این متن وجود دارد. گفتم تمام این متن مورد تأیید آقایون هست فقط یک مطلب هست که مورد اختلاف بود و گفتند که اعلی‏حضرت حکمیت کنند. حالا اعلی‏حضرت اجازه می‌دهید که ما همان مطلب را مطرح کنیم که حکمیت بفرمایید یا این‏که همۀ مطالب را از دومرتبه شروع کنیم. اصلاً مثل این‏که به‌هیچ‌وجه بنده توجه به آن عصبانیت‌ها و این چیزهای ایشان نشدم.

س- معلوم شد عصبانیت راجع به چی هست؟ من متوجه نشدم.

ج- عصبانیش کرده بودند که شاید مثلاً این یک چیز نامناسبی است. مثلاً از جمله حرف‌هایی که می‌زد می‌گفت «خب تکلیف ولی‏عهد چی می‌شود» گفتیم آقا تکلیف ولی‏عهد در این‌جا قرار نبود تعیین بشود. قرار بود ما اصول انقلاب را این‌جا بیاوریم. خب حالا اگر لازم است که ما در این‌جا شأن ولی‏عهد را هم معلوم کنیم اشکال ندارد می‌کنیم. اما قرار نبوده. به‌هرصورت خیلی ناراحتش کرده بودند شاه را، گفتم که معمولاً وقتی یک متنی شروع می‌شود باید از اول شروع بکنیم برویم جلو. اما من فکر می‌کنم برای این‏که وقت اعلی‏حضرت را نگیریم از آخر شروع کنیم. آن نتیجه‌ای را که اول ما گرفتیم ـ آن نتیجه را بنده به عرض برسانم، بعد آن مقدماتی که ازش استفاده کردیم که به این نتیجه برسیم آن مقدمات را بعد بگویم. گفت بسیار خوب. گفتم که اعلی‏حضرت وقتی دیدم ایشان خیلی عصبانی و ناراحت هست گفتم اعلی‏حضرت اجازه بدهید بهتان عرض کنم که این آقایونی که این‌جا هستند همه کمک کردند. اما مسئولیتش مربوط به من است. این من هستم که متن نهایی را قبول کردم و به نخست‌وزیر ارائه دادم و به آن مناسبت حالا شرفیاب شدیم. بنابراین اشخاص فقط زبان من هستند برای توضیح. حالا هرجا مشکلی به نظر اعلی‏حضرت می‌رسد که مورد اعتراض است چاکر را تعرض بکنید نسبت بهش و جواب من می‌دهم. از جمله اشخاصی که بود رضا بود، نه پروفسور رضا ـ برادر رضا…

س- برادر پروفسور رضا؟

ج- برادر پروفسور رضا حالا اسمش هم خاطرم نیست (عنایت رضا). مرد خیلی خوبی است او هم اهل مطالعه و…

س- دانشگاهی اونم؟

ج- بله ـ فصل به فصل را شروع کردم هر کدام از این‌ها خواندن توضیح دادن، هرجا اعلی‏حضرت ایراد می‌کرد و از یک موضع حمله هم ایراد می‌کردند و بنده هم جواب می‌دادم خیلی سریع و خیلی شدید. این هم فراموش کردم حضورتان عرض کنم صبح آن روز بنده به مرحوم علم تلفن کردم و گفتم امروز عصر جلسه داریم در پیشگاه اعلی‏حضرت به عرض‌شان برسانید آزادم صحبت بکنم یا نه؟ هیچ واقعاً پیش‌بینی هم نکرده بودم همین‌طور خواستم ادبی کرده باشم، حالا هیچ فکر نمی‌کردم این جریان به این صورت است. اعلی‏حضرت به مرحوم علم گفته بودند نخیر آزادند حرف بزنند. بنابراین من به اتکا آن حرف خیلی شدید ایستادم. کار ما با اعلی‏حضرت گاهی اوقات بگو و مگوی شدید شد.

س- یعنی مکالمه بین شما دو نفر بود یا آقای هویدا هم و سایرین هم چیز می‌کردند؟ آن‌ها ساکت بودند.

ج- بین من و ایشان بود. بله عرض کنم هر فصلی را یک نفر می‌خواند، بعد اعلی‏حضرت ایراد می‌گرفت من جواب می‌دادم. البته در بعضی موارد آن فصلی را هم که آن کس می‌خواند یک توضیح کلی می‌داد که بعد می‌خواند یا قبلاً می‌خواند بعد توضیح می‌داد. ولی ایرادهایی که اعلی‏حضرت می‌گرفتند… خب ایشان از یک موضع مثل این‏که مخاصمه‌ای برخاسته بود یا یک دلیل خاصی داشت که حالا بهتان عرض می‌کنم شاید هم این بود. بنده شدیداً ایستادم. کار به جایی رسید که بعد که ما آمدیم بیرون بچه‌ها گفتند که اصلاً شما دیگر تمام شد اصلاً کارتان. گفتم مهم نیست مطلب این است که بنده از حیثیت شماها و خودم باید دفاع کنم. آن‌جا حضور اعلی‏حضرت گفتم وقتی که آخر دیگر داشت تمام می‌شد، گفتم اعلی‏حضرت هزار ساعت این جمعیت کار کردند و با سبکی کار نکردند با دقت کار کردند. به همین جهت چاکر از یک موضع اندیشیده دفاع می‌کنم. البته آخر…

س- ایرادهای ایشان چه نوعی بود؟

ج- والله آن چیزی که خاطرم هست همان مسئلۀ ولی‏عهد بود و پُرش کرده بودند به‌هرصورت حالا درستم خاطرم نیست. به‌هرصورت آخر کار ایشان متقاعد شد. بعد گفت که خب این یک‌خرده‌ای سنگین است، کوشش کنید یک متن دیگری هم تهیه بشود که برای افراد عادی و متعارفی فکرشان در این سطح نباشد مفید باشد. گفتیم آن کار دیگر دستگاه‌های تبلیغاتی حزب است که توضیح، تفسیر راجع به این کار بکنند. متن اصلی باید یک چیزی باشد محکم و بعد تفسیر کنند. گفتیم خب اعلی‏حضرت تمام نشد حرف، گفتم مسئلۀ اصلی برای این‌کارها نیامده بودیم حضور اعلی‏حضرت. گفتم مسئله این است که بگویید ببینیم آقا مملکت اگر در خطر بیفتد باز بایستی دنبال اجرای عدالت برویم یا این‏که اگر مملکت در خطر افتاد موجودیت مملکت دیگر مسئل عدالت و این‌ها تعطیل می‌شود موقتاً. مطلب این است، که آمدیم پیش شما برای این خاطر آمدیم. این آقا کشیدند مرا آوردند این‌جا برای این خاطر. جواب نداد. آن‌ها هم یک چیزی تهیه کرده بودند خواند و گفت آقا این‏که بازاری است و این‏که…

س- در مورد این یک مطلب آن‌ها تهیه کرده بودند

ج- بله ـ گفت نه این‏که بازاری است و خیلی… بله بلند شد و گفت که خب حالا بروید این نظریات را تلفیق کنید و… آهان همان‌موقع گفت نظریات را تلفیق کنید گفتم من نمی‌توانم، گفتم نمی‌شود. هویدا به من گفت چی نمی‌شود اعلی‏حضرت می‌گویند. گفتم اعلی‏حضرت بگویند، خب چیزی که نمی‌شود نمی‌توانم بگویم که می‌شود. بنده چی را با این و آن تلفیق کنم با همدیگر، چی می‌گویید شما؟ خب با یک همین‌طور دست‏به‏سر کردن بلند شد و آمد اعلی‏حضرت به من دست داد. به تمام گروه ما دست داد، بعد هم نخست‌وزیر را کشید کنار گفت دانه دانۀ اشخاصی که با فلانی همکاری کردند می‌خواهید و تفقدشان می‌کنید و مرحمت ما را هم بهشان ابلاغ می‌کنید. البته این را من خبر نداشتم بعداً فهمیدم. بله ـ خب البته بنده دیگر دنبال این کار را نیاوردند و رفتند یک چیزی تهیه کردند. اما این‏که این مطلب را ذکرش کردم مسئله، مسئلۀ التزام شاه بود به حقوق بشر کارتر. فکر می‌کرد که این‏که هویدا در آن‌موقع می‌گفت این مطلب را شاه باید حکمیت کند، فکر می‌کرد ذکر این مطلب در فلسفۀ انقلاب مخالف اصول حقوق بشر است و عرض کنم که شاه تسلیم نمی‌شود و شاید این شیطنت خودش هم بود. شاه روز اول خواند این مطلب را، متذکر که نبود. شاید شیطنت خودش هم بود، خواست به شاه بگوید من این همه دلسوز هستم که حالا…

س- شما داشتید چی می‌گفتید؟ که اگر مملکت مثلاً شلوغ شد…

ج- اگر موجودیت مملکت در خطر افتاد دیگر این مسائل ملاحظات مربوط به اجرای عدالت و مساوات و برابری و این‌ها در موقع خطر تعطیل می‌شود. بالاخره چند ماه بعد هم اگر خاطرتان باشد.

س- ولی ما همچین قوانینی داشتیم دیگر ـ حکومت نظامی و این‌ها همین بود دیگر.

ج- بله ـ خب حالا ما در فلسفۀ انقلاب می‌خواستیم بنویسیم. بعد از یک مدتی هم اعلی‏حضرت شاید مثل این‏که به مناسبت همان کنگرۀ حزب بود. اعلام کرد یک چیزی را به نام اصل‏الاصول یک‌همچین چیزی. اگر خاطرتان باشد دوتا…

س- سوپر چی بهش می‌گفتند؟

ج- سوپراصول… این دوتا مطلب را به‌عنوان سوپراصول معرفی کرد. حالا اصطلاحی که به کار برده بود اصل‏الاصول یا مثلاً روی همچین چیزی اعلام کرد. این را خواستم بهتان عرض بکنم که من متوجه این مطلب، راجع به این‏که این مسئله برمی‌خورد به حقوق بشر اصلاً توجه نکردم. بعد این حوادث انقلاب و این‌ها که پیش آمد و همین‌طور تفکر می‌کردم متذکر شدم که مسئله از آن بابت بود روز قبلش ما این را به شاه نشان داده بودیم. شاه هم خیلی خوشش آمده بود. هویدا گفته بود که این مطلب تناقض دارد با تعهداتی که ما داریم و تعهداتی که همۀ ملت‌ها دارند راجع به ملاحظۀ حقوق بشر و همان چیزی که کارتر هم بهش توجه داشت. بعداً که کارتر سال بعد بود… به‌هرصورت این یک مطلبی بود که بعداً من توجه کردم که این از آن بابت است. بله حزب غیر از این حادثه در زندگی‌اش چیزی پیش نیامد و چون به کارهای حزبی رسیدگی نمی‌شد…

س- این کانون‌ها چطور بودند؟

ج- هیج، اصلاً کانونی وجود نداشت.

س- می‌گفتند یکی دوتایش بوده که…

ج- نخیر ـ هیچ کانونی نبود… نمی‌شد آقا. یک کانون چهارصد نفری نمی‌شد. حالا مثلاً ممکن است یک کسی بیست سی نفر چهل نفر هواخواهان خودش را دور خودش جمع بکند به نام کانون ولی…

س- مثل این‏که رضا امین تویش بود و نجم‌آبادی و آن‌ها مثل این‏که…

ج- این‌ها کانون نمی‌شود آقا ـ کانون باید با مردم باشد. به‌هرصورت حزب از رونق داشت می‌افتاد. آموزگار هم شخصاً توجهی به حزب نداشت و داریوش همایون هم مشورت نمی‌کرد.

س- حالا این زمانی است که هویدا نخست‌وزیر است، آموزگار دبیرکل است و…

ج- بله ـ و جنبۀ اداری بهش دادند و حزب دیگر روزبه‏روز رو به اضمحلال می‌رفت. برای خاطر این‏که بهتان بگویم ببینید چقدر حزب وضعش بد شده بود، این است که بنده وقتی دبیرکل حزب شدم، همان ماه اول مواجه شدیم با یک انتخابات. آزمون رفته بود وارد دولت شده بود از مجلس لازم بود در تهران جای آزمون یک کسی انتخاب بشود. ما مثل گذشته آگهی کردیم و گفتیم اشخاصی که داوطلب هستند کاندیداتوری خودش را بیایند اعلام بکنند. نمی‌دانم یک عدۀ بیست سی نفری آمدند و در کمیسیونی هم که تحت نظر همان آقای قریشی بود خاطرم هست، ده نفر ما به سختی توانستیم واجد صلاحیت تشخیص بدهیم و جرأت بکنیم به مردم معرفی بکنیم بگوییم بهشان رأی بدهید برای این‏که آخر یک آدم‌هایی باید باشند که قابلیت داشته باشند، صلاحیت داشته باشند. نمی‌شود حزب هر کسی را که معرفی کند. یادم هست وقتی رفتم پیش شاه گفتم می‌خواهیم ده نفر را معرفی کنیم. گفت «برای من چه فرقی می‌کند.» گفت «خرابکار نباشد، کمونیست نباشد بیست نفر انتخاب کنید، هر کی می‌خواهند مردم انتخاب کنند.» توجه می‌کنید؟ این‌ها یک مطالبی هست که توجه بهش اهمیت دارد. گفت هر چی می‌خواهید گفت فقط کمونیست نباشد ـ خرابکار نباشد هر کس دیگر می‌خواهد بیاید توی مجلس برای من چه فرقی می‌کند. گفتم ما ده نفر به‌هرحال کاندید می‌خواهیم معرفی کنیم.

س- برای سنا و هم مجلس؟

ج- نخیر ـ مال یک نفر. جای آزمون را می‌خواهیم در مجلس شورای ملی انتخاب بکنیم. بنده به وزیر کشور ـ خب وزیر کشور وظیفۀ خودش بود که دفاتر را برای دادن تعرفه در نقاط مختلف افتتاح کرد، و هر چی هم بیشتر در مناطق مختلف تهران دفاتری باز کرد که تعرفۀ بیشتر داده بشود.

س- وزیر کشور آقای نصر بود دیگر.

ج- نصر بود بله.

س- اصفهانیان ـ نصر اصفهانیان

ج- بله ـ من خیلی کوشش می‌کردم کمکش بکنم و او هم انصافاً کار می‌کرد. کوشش می‌کردیم که هر چه بیشتر مردم مشارکت کنند و بروند تعرفه بگیرند. ظاهراً یک ماه دورۀ تعرفه‌گیری و ثبت‌نام طول کشید. تشویق زیاد توی تمام کارخانه‌ها، توی تمام دسته‏جات، توی تمام اصناف هرجا می‌توانستیم زدیم. خاطرم هست شصت‏هزار نفر فقط حاضر شده بودند که بروند تعرفه بگیرند. حالا هم مگر همین شصت‏هزار نفر رأی دادند. وکیل تهران به جای آزمون یک کارگری شد با هفت یا هشت‏هزار نفر

س- شهر دو سه میلیون نفر.

ج- و بعدها هم جزو گزارش‌هایی که به من رسید حتی این هفت هشت‏هزار تا رأی هم یک‌ مقدارش تقلبی بوده. این نشانۀ این بود که چقدر حزب تنزل کرده ـ حزبی که سه سال دو سال قبلش وکیل اولش دویست‏وخرده‌ای‏هزار… دویست‏وچهل پنجاه‏هزار تا ـ حالا درست ارقام همین بین دویست و چهل پنجاه هزار تا بودند. وکیل اولش رأی آورده به طور طبیعی درحالی‌که رقیب هم داشته، رقبایش هم رأی داشتند. این دفعه جانشین همان آدم با هفت هشت‏هزار تا رأی وکیل می‌شود. این حکایت از این می‌کرد که مردم دیگر به حزب هیچ توجهی نداشتند.

س- این در روزنامه‌ها هم منعکس شد؟

ج- بله

س- (؟؟؟)

ج- بله ـ خب معلوم است بله. و این حکایت از این می‌کرد که چقدر حزب با شکست مواجه شده. یادتان هست چند روز پیش راجع به تشییع جنازۀ نعیما می‌گفتم وضع همان‌طور بود مثل تشییع جنازۀ نعیما، مدیرکل دربار بعد از چهل پنجاه سال خدمت وقتی می‌میرد تو مسجد سپهسالار برایش ختم می‌گذاریم که آگهی ختمش را هم خودش نوشته بود، سه چهار نفر فقط بودند. این هم حالا مسئله همین بود واقعاً تعداد آرا هفت هشت‎هزار نفر. بله ـ به‌هرحال حزب هیچ پیشرفتی نداشت و روزبه‏روز عقب می‌رفت. معاونین حزب حالا اسامی‌شان خاطرم نیست البته بچه‌های خوبی بودند… پسرهای خوبی بودند ـ اما آقا حزب کسی که به نام حزب کار می‌کند باید پایۀ اجتماعی داشته باشد، باید مردم بشناسندش. باید بتواند حرف بزند باید بتواند با دل مردم ارتباط پیدا بکند، باید ریشه داشته باشد. هیچ همچین نبود. مثلاً شیراز را یک آدمی را انتخاب کرده بودند ـ پسر بسیار خوبی بود ـ یک آدمی را انتخاب کرده بودند که به‌هیچ‌وجه مردم نمی‌شناختندش. در آذربایجان در همه‌جا…

س- دکتر خوئی؟

ج- یک دکتر بود ـ پسر بسیار خوبی بود. بله خاطرم نیست اسمش ولی جوان خیلی خوبی هم بود، پیش من هم می‌آمد و می‌رفت. خوب بود ـ جوان خوبی بود اما آخر این اینکاره نبود. به‌هرصورت حزب تنزل کرد. بنده روزهای آخری بود که در دربار بودم که نمی‌دانستم روزهای آخر است ـ یک‌روزی یک جوانی در سفارت آمریکا کار می‌کرد به نام امینی. نمی‌دانم شما اسمش را شنیده بودید.

س- رضا امینی.

ج- نه اون که وزیر بود.

س- نخیر ـ آن‌ها مشاور داشتند که جوان هم نبود مثل این‏که به نام دکتر رضا امینی.

ج- بله ـ دکتر بود؟ نمی‌دانم به‌هرحال.

س- پنجاه شصت سالش بود

ج- بله همین‌طور است. بله این عرض کنم موقعی که وارن آمد ـ من راجع به وارن بهتان گفتم آمد پیش من و دعوتش کردم؟ بله راجع به وارن گفتم. این در…

س- موقعی که وارن…

ج- بله وارن… چیف جاستس آمریکا آمده بود می‌آمد و می‌رفت و به مناسبت آن با من آشنا شده بود ولی قبل از آن ندیده بودمش. یک‌روز به من تلفن کرد و گفت که رئیس ادارۀ اطلاعات آمریکا عوض شده و می‌خواهد شما را ببیند. بنده معمولاً در این‌گونه مواقع به مرحوم علم می‌گفتم اما مرحوم علم نبودش، آمده بود تهران و رفته بود و من هم دیدم مجال که حالا به شاه بگویم و این‌ها، خب دفتر او هست دیگر همه می‌آیند می‌روند باید بالاخره ما بعد گزارش بدهیم. کما این‏که یک‌مرتبه سفیر لهستان آمد پیش من با یک درخواست‌هایی راجع به مسافرت اعلی‏حضرت داشت گفت و ما هم گزارش دادیم رفتیم به اعلی‏حضرت گفتیم. گفتیم خب حالا این می‌آید بالاخره ما مقام مسئول دربار هستیم، همه خارجی‌ها و داخلی‌ها فرق نمی‌کنند می‌آیند پیش ما. گفتم بسیار خب تشریف بیاورید. آمد درست واقعاً قیافه‌اش هم، حالا یک قیافۀ مبهمی داشت اسمش یادم نیست. یک چند دقیقه‌ای نشست پهلوی ما و هیچ نفهمیدم اصلاً برای چی هم آمده. شاید می‌خواست ما را فقط ببیند. هیچ حرفی، هیچ مطلبی گفت بله دیدار کورتوازی دارد. گفتیم دیدار کورتوازی ما با هیچ یک از رؤسای ادارات آمریکا دیدار کورتوازی نداشتیم. خب تمام شد رفت و رفتش. تا روزی که هویدا استعفا کرد و این‌جور سابقاً من برای‌تان عرض کرده بودم بنده از سمیرم برگشتم و دکتر آموزگار با من خواست ملاقات کند و دیدمش و به بنده گفت که اعلی‏حضرت گفتند دبیرکل حزب غیر از نخست‌وزیر باشد و شما برای دبیرکلی در نظر گرفته شده‌اید که من هم بلافاصله گفتم از مرحوم علم و… به‌هرحال داستان بنده دیگر طبق تشریفات حزبی به‌عنوان دبیرکل انتخاب شدم و آموزگار هم بنده را برداشت و آورد از هیئت اجرائیه بلافاصله بعد از انتخابات که حالا این‌جا یک حادثه‌ای هم اتفاق افتاد بعد بهتان عرض می‌کنم آورد به دفتر و نشاند و رفت. بنده هم خب وظیفه خودم می‌دانستم که…

س- فکر می‌کنید که پیشنهاد انتخاب شما از طرف کی شده بوده؟

ج- حالا بهتان عرض می‌کنم. بنده تلفن کردم به اعلی‏حضرت مازندران بود. مازندران بود تلفن کردم به آتابای و گفتم که من می‌خواهم شرفیاب بشوم و گفتند فردا بیایید.

س- آتابای بزرگ؟

ج- بله، بنده رفتم کاخ مرمر ـ کاخ مرمر رامسر بنده کاخ مرمر رامسر آشنا بودم زیاد آمدم و رفتم. رفتم و اعلی‏حضرت آن‌جا من را پذیرفت و وقتی که مرا پذیرفت به محض این‏که من را پذیرفت گفت که «می‌دانی من چرا تو را انتخاب کردم برای دبیرکلی؟» خب البته جوابی بلافاصله اصلاً نبود ـ خودش دنبال صحبت را گرفت. گفت «برای خاطر این‏که می‌دانم سرت هیچ‌جا بند نیست، با هیچ‌کسی ارتباط نداری. من می‌دانم که مخلص هستی به این جهت انتخابت کردم.» من ضمن صحبت اشاره کردم به آمدن رئیس اطلاعات آمریکا. گفت «چطور؟ هنوز که معلوم نبود که تو دبیرکل می‌شوی.» گفتم من نگفتم به مناسبت دبیرکلی آمده پیش من. این جزو مسائلی بود که بایستی گزارش حضور اعلی‏حضرت عرض می‌کردم خب منتهی افتخار شرفیابی پیدا نکردم حالا خواستم حضورتان عرض کنم. نمی‌دانم واقعاً قبلاً مسئله مطرح شده بوده، رئیس ادارۀ اطلاعات آمریکا می‌دانست که من دبیرکل می‌شوم. من نمی‌دانم من دارم فاکت می‌گویم برای‌تان. اما این‏که فرمودید که کی تو را پیشنهاد کرده بود. خب از موقعی که من در حزب مردم بودم و در ارگانیزاسیون حزب مردم دخالت داشتم از آن‌موقع اعلی‏حضرت راجع به استعداد من، اندازۀ استعداد من در مسائل حزبی آگاه بود و خب اشخاص مختلف که رفته بودند صحبت کرده بودند. خب البته همیشه من را به‌عنوان یک خطر حضور اعلی‏حضرت معرفی کرده بودند، یعنی یک آدمی هست که تشکیلات حزبی را… ولی خب روزگار فهمانده بود که حقیقت غیر از این است خب در موقعی هم که توی حزب رستاخیز بودم بالاخره گزارش‌هایی که می‌رفت این یکی دو سال باز اعلی‏حضرت توجه کرده بود. البته وقتی که آموزگار می‌خواست دبیرکل بشود، قبل از این‏که آموزگار دبیرکل حزب بشود وقتی که ـ چون روشن نبود قبلش از جمله اسامی که ذکر می‌شد ـ یعنی خیلی زیاد ذکر شد ـ اسم من بود. به جای آموزگار اسم آموزگار را می‌آوردند ولی شاید توی روزنامه‌های آن‌موقع را اگر ببینید بیش از همه‌کس اسم من بود که بعضی‌ها کوشش می‌کردند اسم خودشان را هم بگذارند اما نمی‌دانم این مخبرین از کجا چی… برای این‏که اسم من بود واقعاً. مرحوم علم تلفنی که با من صحبت کرد گفت که وقتی هویدا قرار بود دبیرکلی را ترک بکند من به اعلی‏حضرت اصرار می‌کردم و می‌گفتم که فلانی باشد. اما اصرار داشت که به من بقبولاند هم تلفناً هم حضوراً بعداً که در انتخاب من به‌عنوان دبیرکلی حزب رستاخیز این آخری که شدم هیچ تأثیری نداشته و هیچ سفارشی نکرده. گفت من فقط نگران بودم که من از دربار می‌روم تو حتماً استعفا می‌کنی بعد چه‌کار می‏کنی، گفت من این نگرانی را داشتم، اما به‌هیچ‌وجه به اعلی‏حضرت سفارش این‏که تو دبیرکل رستاخیز بشوی نکردم و این فکر خود اعلی‏حضرت بود. این فاکت‌هایی هست که وجود دارد.

س- قاعدتاً باید این‌جور بوده باشد چون با توجه به مناسباتی که شما با مرحوم هویدا و دکتر آموزگار داشتید قاعدتاً آن دوتا نباید شما را پیشنهاد می‌کردند.

ج- نخیر ـ نخیر. عرض کنم که خب صحبت از این بود که اعلی‏حضرت گفتند که «من تو را انتخاب کردم دلیلش این است که می‌دانم تو سرت جایی بند نیست.» اشاره کرد به بعضی شلوغی‌ها گفت توی این شلوغی‌ها به‌هیچ‌وجه تو وارد نیستی. منظورش این بود که من با خارجی ارتباط ندارم. بعد پایش را زد زمین و گفت «من حزب قوی می‌خواهم.» خیلی واقعاً این تأکیدش در من اثر کرد. من هم جوابم این بود که تا موقعی که اعلی‏حضرت بخواهند من تمام جانم و تمام حیاتم را روی این‌کار خواهم گذاشت. جواب من این بود. بعد به من گفت که «خب شما ملاقات‌های مرتب با من داشته باشید و شاید تا روزهای اول هفته‌ای دو روز ـ سه روز هم می‌توانید بیایید پیش من.» بعد من بهش گفتم که خب آیا من با همه کس می‌توانم ارتباط داشته باشم؟ گفت بله، گفت با همه‌کس. گفتم همۀ اشخاص را می‌توانم ببینم؟ گفت بله.

س- منظورتان چی بود؟ چون…

ج- آهان، برای خاطر این‏که هیچ محدودیتی… حالا ببینید بعداً. حالا ملاحظه کنید ببینید که من که کمال اخلاص را داشتم بعد ببینید در نتیجۀ همین وقتی که من از حزب رفتم در واقع یک شرمساری برای شاه و برای ملکه بود ـ حالا بهتان عرض می‌کنم. گفتم که آخوندها را هم می‌توانم ببینم؟ گفت «بله.» حتی خدا رحمتش کند گفت «پول هم می‌توانی بهشان بدهی.» همین‌طور دستش را کرد و گفت «پول هم می‌توانی بهشان بدهی.» گفتم بسیار خوب. گفتم که آهان… فقط به من یک چیزی گفت. گفت که من یک چندتا دوست داشتم که این‌ها سابقۀ فعالیت چپی داشتند. یکی‌اش نیک‏خواه بود. گفتم از نیک‏خواه می‌توانم استفاده کنم؟

س- پرویز

ج- پرویز ـ گفت نیک‏خواه را به‌عنوان تئوریسین می‌توانی باهاش همکاری کنی، اما ظاهر نباشد. گفتم لاشائی گفت نه، گفت لاشائی را کسی نبیند توی حزب. حالا لاشائی جریانش چی بود، که چرا می‌گفت. لاشائی از پرویز نیک‏خواه هم تواناتر بود و هم باهوش‌تر بود. می‌دانید پرویز نیک‏خواه کمونیست بود و جزو متهمین کاخ مرمر گرفتندش و در فلک‌الافلاک حبس بود ـ هفت سال حبس گذراند. بعد به من یک پیغام داد ـ یک مقدار کتاب خواسته بود، کتاب‌ها را برایش فرستادیم. بعد به من پیغام داد گفت من یک مقاله‌ای دارم اگر این مقاله به همین شکلی که می‌نویسم می‌دهید چاپ بکنند، بدهید چاپ بکنند. یک مقاله‌ای نوشته بود راجع به برداشتش نسبت به پیشرفت‌های ایران بود. البته یک مقدار هم انتقاد داشت. بنده این مقاله را ـ حالا موقعی است که بنده در دربار هستم و هنوز سه چهار پنج سال مانده ـ بنده این مقاله را به همین شکل با یک مقدمه‌ای که نه فقط پرویز را من سعی کردم کوچک نشود بلکه بزرگش کردم. خواستم بگویم که شکوفایی فکر و عقیده است. مسئله، مسئلۀ تسلیم نیست. یک آدمی که ده سال حبس محکوم شده و هفت سال گذرانده، این دیگر مسئلۀ تسلیم برایش وجود ندارد. مسئلۀ شکوفایی فکر و عقیده است، رسیدن به یک موضع فکری سالم است. با یک مقدمۀ خیلی قشنگی که حالا مضمونش کاملاً خاطرم نیست دادم به کیهان چاپ کرد. خب پرویز این روزنامه که بهش رسیده بود خیلی خوشحال شده بود از طرز برداشت من.

س- اسم شما هم بود آن‌جا؟

ج- نه ـ نه. من مقدمه را برای روزنامه نوشتم. بعد دادم مقاله را به شاه، و شاید شاه هم در جریان بود ولی به‌هرحال از طریق من هم در جریان بود. شاه خوشش آمده بود. دستور داد پرویز را آوردندش تهران.

س- از کجا؟

ج- از فلاک‏الافلاک ـ پرویز آمد تهران، حالا ساواک از این به بعد دیگر پرویز را در اختیار گرفته، مثل این‏که او فتحش کرده. حالا با آن حسین‌زاده‌ای بود ـ یک‌ روز برداشتند آوردندش و گفتند بله آقا این شخص را ما عرض کنم که توانستیم چیزش کنیم…

س- دکتر حسین‌زاده معروف؟

ج- بله ـ عطارپور اسمش بود. که من خنده‌ام می‌گرفت برای خاطر این‏که بیچاره پرویز خودش. به‌هرحال پرویز آزاد شد. آزاد شد و پهلوی من هم خیلی کم می‌آمد. یک روز فقط آمد به من یک پروژه‌ای داد و گفت که این سپاهیان انقلاب را باید متشکل بکنند این‌ها برآمده هستند از انقلاب و این‌ها را اگر متشکل کنند یک نیروی اجتماعی سالمی هستند. بنده البته این گزارش را نوشتم برای شاه و فکر کردم شاه این‌کار را به من واگذار می‌کند که من این‌ها را متشکل بکنم. ولی گفت حزب ایران نوین و حزب ایران نوین هم کار بدی کرد. ولی من پرویز را از آن‌جا می‌شناختم. این داستان پرویز بود. خب خیلی هم کم پیش من می‌آمد ـ دیگر رفت پهلوی قطبی و شرکت نفت و بعد قطبی و توی آن جریان‌ها بود. عرض کنم که اما لاشائی. لاشائی خواهرش در دربار بود دکتر لاشائی. لاشائی می‌دانید از چریک‌ها بود. همین با این جورج حبش و این‌ها کار می‌کرد و با لباس مبدل توی کردستان کار می‌کرد و عکسش را ساواک برای من فرستاد با لباس کردی و ریش و سبیل. لاشائی در تهران دستگیر می‌شود. خواهرش همان ‌موقع متشبث به مرحوم علم می‌شود و مرحوم علم به‌هرحال به شرط این‏که خب او منصرف از راهش شده باشد و صمیمانه دیگر…

س- خانم لاشائی مثل این‏که رئیس دفترش…

ج- مدیرکل تشریفات بود ـ رئیس تشریفات بود.

س- یک کسی وقت از اعلی‏حضرت می‌خواست مثل این‏که از ایشان می‌گرفت؟

ج- بله دیگر. این ثبت می‌کرد می‌داد به رئیس تشریفات ـ رئیس تشریفات به عرض می‌رساند و بعد او خبر می‌داد. مهمانی‌های رسمی را، این دعوت‌ها و نامه‌ها را ابلاغ می‌کرد تلفنی. عرض کنم، باز هم داستان ما هی «عرض کنم» شد. من دیروز این چیز خودم را هی گوش می‌کردم هی «عرض کنم»، «عرض کنم»… زشت است آخه. بله به‌هرحال خانم لاشائی متشبث می‌شود به مرحوم علم. مرحوم علم هم با شرط این‏که این تنبیه شده باشد کوشش می‌کند به طریق فوق‌العاده نجات پیدا می‌کند لاشائی. این‏که می‌گویم به طریق فوق‌العاده برای این‏که اشخاصی هم که می‌آمدند در ساواک و خب اظهار ندامت و تنبه می‌کردند ساواک با یک پروسه دوری که خب مطمئن باشد این‌ها را به‌هرحال آزاد می‌کرد. ولی این دیگر اون پروسه دور را نگذرانده بود.

س- چی بود آن؟

ج- نمی‌دانم.

س- غیر از ندامت‌نامه کار دیگر هم می‌کردند؟

ج- برای التزام اطلاعات نمی‌دانم گزارشات و از این حرف‌ها. خلاصه باید ژست‌هایی که حکایت از اخلاص بکند. این هم بهتان بگویم راجع به پرویز ساواک خیلی به نبوغ و خیلی به هوش پرویز خیلی اعتقاد داشت و با من صحبت می‌کردند می‌گفتند این آدم فوق‌العاده‌ای است ـ خود ساواک هم این را می‌گفت. بله لاشائی آزاد می‌شود ـ لاشائی طبیب بود. بعد می‌آید به‌عنوان طبیب بیمارستان دربار که دورۀ نظام‏وظیفه‌اش را طی می‌کند مأمور سازمان شاهنشاهی و خدمات اجتماعی می‌شود. اما آن‌ها که حقوق و چیزی بهش نمی‌دادند. می‌رود در دستگاه رضایی. رضایی یک شرکتی داشت به نام شرکت لوله‌سازی. این شرکت لوله‌سازی را کرده بودندش مدیرعامل آن شرکت.

س- توی تلویزیون یک چیزی هم نیامد به‌اصطلاح اقرار بکند…

ج- چرا ـ چرا. من اولین‌بار قیافه‌اش را توی تلویزیون دیدم و دیدم که مرد برجسته‌ای است. من نمی‌شناختمش ـ یعنی آن شبی که توی تلویزیون صحبت کرد و خیلی مفصل صحبت کرد و مخصوصاً گفت که توی اتوبوس که بودم همه‏اش نگران بودم. من را می‌گیرند آواره بودم و خودم نبودم. یکی از جهاتی که می‌گفت چرا دیگر آمد و تسلیم شد و زندگی راحت برای خودش چیز کرده یعنی زندگی سالم را انتخاب کرده ـ خیلی مصاحبۀ جالبی کرد آن شب، من خیلی خوشم آمد. فردا صبح ـ نمی‌شناختمش ـ به خواهرش تلفن کردم و تبریک گفتم، هم از لحاظ آزادیش هم از لحاظ این‏که واقعاً برادرش آدم برجسته‌ای است. بله ـ من در پنجاهمین سال سلطنت ـ همین دورۀ سلطنت پهلوی، من چیزی که به عهده گرفتم این بود که یک گزارش‌ها و یک کتاب‌هایی برای این پنجاه سال تهیه کنم. از جمله چیزهایی که به نظرم رسیده بود سیاست موازنۀ مثبت بود. من لاشائی را از توی این آدم‌ها بنده ترجیح می‌دادم که کار بکنند، چون کار بلد بودند. بنده لاشائی را خواستم و بهش گفتم که همچین کاری را می‌کنی؟ گفت بله ـ من راجع به سیاست موازنه مثبت حاضرم یک کتاب بنویسم. از آن‌جا آشنایی ما با لاشائی شروع شد. یک روز به همین مناسبت که آمده بود پیش من مصادف شد با این‏که بنده در صدد بودم یک دبیرکلی برای لژیون خدمتگزاران بشر پیدا بکنم. بنده بهش گفتم که تو دبیر کل لژیون خدمتگزاران بشر می‌شوی؟ احساس هم کردم آن‌موقع دیگر مثل این‏که از همکاریش با رضایی خیلی ناراضی است و خوشش نمی‌آید که با رضایی همکاری کند. من وقتی که این حرف را بهش زدم خیلی خوشش آمد و خیلی ذوق کرد. گفتم خب من بایستی از اعلی‏حضرت اجازه بگیرم. وقتی که گزارش دادم به مرحوم علم، گفتم که من پیشنهاد می‌کنم این دبیرکل باشد یا این‏که اگر اعلی‏حضرت اعتماد ندارند من خودم دبیرکل باشم این معاونم باشد و با مسئولیت خودم. مرحوم علم جواب داد که اعلی‏حضرت فرمودند خودش دبیرکل بشود ـ این دبیرکل شد. اما یک گرفتاری پیدا کرد. یک شخصی ـ اسمش را حالا خاطرم نیست، جزو این تروریست‌ها ـ ساواک دستگیرش کرده بوده جزو اسامی که آورده بوده گفته بوده من را دیده گفته لاشائی هم من را دید توی خیابان. ساواک می‌گفت که چرا لاشائی که این مرد تروریست را دیده به ما خبر نداده و این را به‌عنوان یک رویۀ غیرصمیمی تلقی می‌کردند. من واقعش این است که هیچ‌وقت با لاشائی راجع به این موضوع بحث نکردم، البته گلۀ ساواک را گفتم اما هیچ‌وقت ازش نخواستم بپرسم. برای این‏که فکر کردم شاید واقعیت دارد، دیده نگفته حالا با این‏که با من صمیمی بود و این‌ها برایش مشکل است که جواب بدهد و شاید اگر این‌کار را هم کرده باشد و حتماً همین بود نخواسته جاسوسی کند. نخواسته یک کس دیگری را لو بدهد. ولی این مطلب را ساواک به اعلی‏حضرت گزارش داده بوده ـ به‌عنوان این‏که روی لاشائی نمی‌شود خیلی حساب کرد. برای این‏که یک ‌روزی شاه به من گفت که مراقبش باشید. به‌هرصورت آن روزی که بنده حضور شاه بودم و شاه راجع به مسائل حزبی صحبت می‌کرد گفت لاشائی هم آن‌جا دیده نشود و این یک مطلب. این دو تا سفارش را به من کرد، گفت از پرویز نیک‏خواه به نام تئوریسین می‌توانید استفاده کنید اما لاشائی نباشد. بنده آمدم دفترم و قبل از همه‌چیز در فکر برآمدم که برداشتم را از حزب و منطقمان را از حزب برای عموم بیان بکنم و براساس آن تشکیلات حزب را به هم بزنم. به نظر من آن تشکیلاتی که وجود داشت یک تشکیلات اداری بود تشکیلات سیاسی به‌هیچ‌وجه نبود. شروع کردم به مشاوره کردن. گروه‌های مختلف را بنده دعوت کردم ـ سه چهار روز اول با گروه‌های مختلف صحبت کردم ـ صحبت کردم، بالاخره اکونومی بیان‏نامه‌ای که تنظیم کردم فراهم شد. اکونومی این بیان‏نامه اولاً ارائۀ رژیم شاهنشاهی، که رژیم شاهنشاهی و فرهنگ شاهنشاهی چی‌چی هست. همان‌طوری که الان هم داشتم برای‌تان عرض می‌کردم بیان کردم که رژیم شاهنشاهی و فرهنگ شاهنشاهی یعنی پاتروناژ شاهنشاه اما در این شکل که شاهنشاه یک مرکزی هست به نام رسپتور. تمام آرزوها و امیال و امیدهای مردم را دریافت می‌کند، سنتتیزه می‌کند و به صورت کلی دستور می‌دهد که لژیفره بکنند و بر طبقش اگر لازم است قانون تعیین بکنند و مملکت را براساس آرزوها و آمال مردم بدین ترتیب اداره کنند. از طرف دیگر همان‌طوری که الان هم برای‌تان بیان کردم گاهی اوقات هم یک راهنمایی‌ها، یک دلالت‌ها، یک ارشادهایی مردم احتیاج دارند. مردم همۀ مصالح خودشان را تشخیص نمی‌دهند. در بسیاری از موارد محتاج این هستند که ارشادشان بکنند، محتاج چیزی هستند که راهنمایی‌شان کنند خصوصاً در مسائل کمپلیکۀ اقتصادی در مسائل کمپلیکۀ تکنولوژی و مسائلی که امروز مربوط هست به زندگی عمومی. و در آن‌جا ذکر کردم که حزب بایستی مسیر رسپسیون مسیر دریافت آرزوها و آمال باشد…