روایتکننده: آقای دکتر محمد باهری
تاریخ مصاحبه: 7 آگوست 1982
محلمصاحبه: شهر کان ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 5
یا شاید خارجیها منتظر بودند که شاه بعد از استعفای امینی مجدداً خود او را مأمور بکند و سیاستش را قبول بکند ولیکن شاه این کار را نکرد. حقیقتش این است که آنموقع هم کسی که مخصوصاً در ارتباطات بینالمللی ساخته و پرداخته شده باشد برای نخستوزیری وجود نداشت. برای اینکه معمولاً وقتی که رئیسالوزرا را میخواستند از کسی انتخاب بکنند خب یک شکلی انعکاسش را در روابط بینالمللی قبلاً میسنجیدند. اعلیحضرت، علم را بدون هیچگونه اطلاع قبلی به رئیسالوزرایی انتخاب کرد. خب حالا بنده در دوره امینی را آنچه که گفتم به نام یک شاهد صحبت کردم. خب بعضی از گوشهها البته ارتباط پیدا میکرد با نزدیکی زیادم نسبت به بعضی از کارها ـ اما در واقع بهعنوان شاهد بودم. اما در این دوره من یک فعالیت تازهای را شروع کردم و آن مسئولیت قسمت فرهنگی بنیاد پهلوی بود. بنده بعد از اینکه…
س- چه موقعی؟ وقتی که کابینه…؟
ج- کابینه امینی بود.
س- بله ـ در کابینه امینی شما…
ج- بله کابینۀ امینی ـ در کابینۀ امینی بنده مسئولیت… یعنی مربوط به کابینه نبود. بنیاد پهلوی…
س- رئیسش کی بود؟
ج- حالا بهتان عرض میکنم. عرض کنم که بعد از اینکه بنده از حزب مردم آمدم بیرون جز کار دانشگاهی هیچ کاری نمیکردم. چرا… کارهای وکالتی دادگستری ـ مشاورت حقوقی هم میکردم اما دیگه به کار سیاسی دخالت نمیکردم. بعضی اوقات توی روزنامهها ـ روزنامهها یک چیزهایی مینوشتند راجع به فعالیت من در حزب مردم و اینها اما من واقعاً جوابی هم نمیدادم کاری هم نمیکردم. منتهی فعالیت روزنامهای هم نداشتم ـ توی روزنامهها هم چیزی نمینوشتم. گاهی اوقات توی بعضی از مجلات مثلاً یک مقالات علمی ـ یک مقالات حقوقی ممکن بود بنویسم و الا هیچ کار سیاسی نداشتم. روابط زیادی هم با مرحوم علم نداشتم. هر پانزده روزی یک ماهی زمانی که مرحوم علم تهران بود یک تلفن به من میزد و من هم واقعاً آداب را رعایت نمیکردم. مردی بود قابل اتکا بود ـ مردانگی داشت بههرحال چندی با هم بودیم در حزب ـ قاعدهاش این بود که ایام عید مثلاً و فرصتهایی که دید و بازدید میسر است و انجام میشود ما یک دیدنی بکنیم ـ نمیکردم اینکار را و خدا رحمتش کند او همیشه مقدم بود به من تلفن میکرد و احوالپرسی میکرد. اینکه بهتان گفتم مرحوم علم قابل اتکا بود آخر جلسۀ صبح اشاره کردم ولی نشد برایتان بگویم حالا میگویم بهتان ـ حالا نقل میکنم.
س- اصولاً راجع به خصوصیات ایشان کمتر نوشته شده است ـ اگر مطالبی بفرمایید راجع به طرز فکرش ـ هوشش…
ج- حالا بهتان عرض میکنم. حالا راجع به این قابلیت تکیه کردن بهش و یک صفتی که بههیچوجه در محبتی که میکرد نمیخواست طرف بفهمد که محبت کرده این قصه قصه[ای است که] عرض میکنم. موقعی که من مسئولیت کمیسیون ـ سازمانهای وابسته را در حزب داشتم اشاره کردم که روابط ایران و شوروی خراب شد دستگاههایی که ارتباط داشتند با روسها ـ همان زیرزمینیهای تودهای و اینها شروع کردن به تحریک کردن. و نمونهاش هم همان سندیکای چاپخانهها را برایتان عرض کردم که توطئهشان هم به چه صورتی زدم به هم و به یک راه سالمی کارگرها را سوق دادم. یکی از صحنههایی که این Saboteurها شروع کردن به کار کردن در میان کارگران کورهپزخانه بود. در آنموقع کارگران کورهپزخانه در ایام تابستان تعدادشان به صدهزار نفر میرسید. فصل کار بود و یکمقداری کارگر فصلی میآمد میپیوست و صدهزار نفر کارگر میشدند. همان ایام تابستان بود ـ تابستان 37 شاید 38 بود. یک ناراحتیهایی در میان کارگران کورهپزخانه ظاهر شد. حالا در میان کارگرهای چاپخانه به وجود آمدن سندیکا و یک کمیتهای که بعداً احتمالاً ممکن بود یک ناراحتیهایی ایجاد کند از آن ابتدایش ما بودیم و سعی میکردیم که یک سندیکای سالم باشد و از حرکات غیرمعقولشان جلوگیری کنیم ـ بعضی از حرکات معقولشان را هم پشتیبانی کنیم. ولی در اینجا اصلاً وارد نبودیم ـ نمیدانستیم که در میان کورهپزخانه هم یک agitation هایی به نام سندیکا و پشت سرش revendication و مطالبات افزایش مزد و اینها بعداً به وجود میآید. تابستان یکمرتبه این سروصدا بلند شد. مرحوم علم اصولاً سیاستش بر این بود که هرجا یک صدایی بلند میشود این حزب مردم بلافاصله خودش را نزدیک کند به آنجا و جذب کند. فکر کرد اولاً Effective حزب زیادتر خواهد شد در ثانی میگفت که ناراضی در قلب حزب مردم باشد و بعضی از مردم را بتواند مهار کند ـ و تا حدودی هم که میتواند جواب مثبت بهشان بدهد. البته او بیچاره اینطور فکر میکرد ولی با وضعی که حزب داشت هرگز میسر نبود بهتان عرض کردم که حتی دو تا کارگر یا سهتا کارگر مال سیلو را که محروم کرده بودند از یک امتیازاتی یا بیرونشان کرده بودند نتوانستیم تا آخر راضیشان بکنیم. عرض کنم که یک سروصداهایی که مربوط به کارگران کورهپزخانه که بلند شد جلسهای مرحوم علم در دفتر خودش کرد و من به نام رئیس کمیسیون سازمانهای وابسته ـ مرحوم سناتور خواجهنوری او هم توی کمیسیون کار بود او را هم دعوت کرد.
س- کدام یکی؟
ج- همان را که اعدامش کردند ـ سناتور محسن خواجهنوری ـ جهانمیر بود که معاون من بود در کمیسیون سازمانهای وابسته و او هم آمده بود. مرحوم علم مطرح کرد و گفت نظرتان چیست. من گفتم که من میترسم که این مطالباتی که اینها دارند عنوان میکنند سرپوش باشد برای یک مقاصد سیاسی و چون از ابتدای رشد این جماعت و این سندیکا و اینها هم نبودیم و نمیشناسیم و صحنه هم خیلی وسیع است من معتقدم ما دخالت نکنیم. خیلی جاها هست خیلی Conflictهای اجتماعی است که ما دخالت نداریم این هم دخالت نکنیم. مرحوم علم همانطوریکه بهتان عرض کردم میل داشت که ما دخالت کنیم. جهانمیر هم که معاون من بود او هم یک آدم یکخرده بلندپرواز و سلطهطلب و بهپیش بود ـ او هم طرفدار این بود که دخالت کنیم. یادم هست مرحوم محسن خواجهنوری هم گفت ما دخالت کنیم. گفتم پس اجازه بدهید من فردا صبح شخصاً بروم در کورهپزخانه ببینم اوضاع و احوال از چه قرار است و ببینم چه خبر است و بعد طرح یک مداخلهای یک چیزی… گفت بسیار خوب اما امشب سر مقالهتان راجع به این باشد. گفتم آقا بعد از اینکه تمام شد من بروم چی. گفت نه آن کارتان را بکنید. گفتم خیلی خوب. بنده شب آمدم و سرمقالهای هم راجع به اینها نوشتم البته خیلی با احتیاط نوشتم. بنده هم اتومبیل نداشتم. هیچوقت اتومبیل شخصی در ایران نداشتم غیر از یک مدت محدودی و آن هم بعد داستانش را برایتان نقل خواهم کرد. گفتم اتومبیل حزب یک جیپ داشت. آمد و صبح خیلی زود با جهانمیر رفتیم کورهپزخانه و قسمتهای مختلف را دیدم و دیدم یک اشخاصی هستند پیراهن سفید تنشان است با دوچرخه از اینطرف میروند و از آنطرف میآیند ـ آنجا مثل اینکه دارند مقدمات یک حرکتی را فراهم میکنند. بنده آمدم بلافاصله توی خیابان و از یکی از کیوسکهای تلفنی عمومی به مرحوم علم تلفن کردم ـ صبح زود و آن بیچاره هم خواب بود و بهش گفتم من رفتم دیدم همانطوریکه بهتان عرض کردم مسئله عادی نیست مسئله این است که یک عده Agitator هستند و دارند یک محیط آشوب و بلوایی را درست میکنند و هنوز من موافق نیستم که… شما میگویید دیگر گفت من الان به اعلیحضرت عرض میکنم. گفتم من هم الان میروم دانشکده امتحان دارم ـ تا ظهر دانشکده هستم. کاری بود به من بگویید. گفت بسیار خوب. و ما آمدیم دانشکده ـ ساعت نه رسیدم دانشکده و شاگردها منتظر بودند ـ امتحان شفاهی داشتیم. ما تند و تند امتحانمان را کردیم و….
س- این چه سالی است؟
ج- والله فکر میکنم 38 است. بله 38 است. عرض کنم که یه دو روز بعد شنیدم کارگران کورهپزخانه آمدند توی خیابون و ریختند و شلوغ کردند و ژاندارم تیراندازی کرده ـ یادم نیست کسی کشته شده ـ زخمی شدند و اینها خیلی ناراحت شدم و به مرحوم علم گفتم ملاحظه کردید ما چطور میتوانستیم توی این جریان دخالت کنیم؟ گفت بله ولی ما بههرحال بایستی دخالت کنیم توی همهجا ـ حزب هستیم. گفتم بله باید از اساس دخالت کنیم و الا وسط کار توی ماجرا وارد شدن که آدم نداند موضوع چی است. این گذشت. من از حزب مردم آمدم بیرون و عرض کنم که حزب ملّیون هم بهم خورده. بهتان هم عرض بکنم حزب ملّیون بعد از اینکه دکتر کاسمی از دبیرکلی رفت کنار…
س- دکتر؟
ج- دکتر کاسمی ـ دکتر کاسمی اولین دبیرکل حزب ملّیون بود که رفت کنار و دکتر امامی شد. دکتر امامی مثل اینکه متخصص رادیولوژی بود در رئیس بیمارستان بانک ملی بود ـ بعد از دکتر کاسمی او شد دبیرکل حزب ملّیون. مرد بدی نبود خب. عرض کنم که دیگر ما هیچکداممان کار سیاسی نمیکردیم. یک شب در هتل پلازا بودیم. حالا هتل پلازا همان میدان ولیعهد که حالا نبود دیگر آنوقتها هتل پلازا بود و ما رفتیم در آنجا نشسته بودیم چای میخوردیم دیدیم آمد و سلام و علیک و اینها. گفت که شما میدانید که رفیقتان چقدر مرد است. من بودم و مرحوم پرویزی. خب مرحوم پرویزی خیلی به مرحوم علم علاقه داشت گفت بله و او هم گفت نه. این داستان را من باید بهتان بگویم. حالا مدتی است گذشته گفت یادتان هست داستان کورهپزخانه؟ گفتیم بله. گفت که یادتان هست آن روزی که کارگران کورهپزخانه ریختند توی خیابون و ژاندارمها حمله کردند تیراندازی کردند؟ گفتیم بله. گفت من نمیدانم بههرحال همۀ اینها را آوردند و انداختند گردن فلانی ـ یعنی من ـ دکتر اقبال تلفن میکند به تیمور بختیار و میگوید دیگر آقا شما ملاحظه کنید خرابکاری از این مهمتر ـ مردم را تحریک میکنند و آشوب و فتنه و کشت و کشتار و اینها و فلانی را الان دستگیر کنید و تحویل دادرسی ارتش بدهید. حالا از این داستان یک سال و نیم میگذرد و این قصه را برای من… نوشت و خبر… گفت که تیمور بختیار میگوید چشم ولیکن حالا صبح به این زودی که نمیشود رفت تا پیش از ظهر انجام میدهم دستورتان را. از فرصت استفاده میکند و به علم اطلاع میدهد. میگوید نخستوزیر یکهمچین دستوری به من داده. من تا یکی دو ساعت دیگر این دست و آن دست میکنم که تو با شاه مذاکره کنی. مرحوم علم بلند میشود میرود پهلوی شاه و میگوید اجازه میخواهم من بروم دیگر بیرجند. چرا بیرجند بروید؟ میگوید برای اینکه دکتر اقبال یکهمچین دستوری داده. خب تو چرا میروی؟ گفت مگر سه روز پیش من صبح به شما تلفن نکردم گفتم دکتر باهری رفته و گفته یک عده Agitator هستند. من برای شما مگر شب تعریف نکردم که فلانی اصلاً مخالف بود با دخالت داشتن. آیا یک سازمانی گزارش داده که اصلاً فلانی با کسی حرفی زده؟ اگر قرار است دکتر اقبال بخواهد این نوع غرضورزی بکند یا تحتتأثیر اغراض قرار بگیرد این فایدهاش چیه اصلاً. من آبرو ندارم دیگه اگر فلانی برود… خب البته فوراً اعلیحضرت گوشی را برمیداره و به تیمور تلفن میکنند که اینکارها چی است که میکنید. حالا البته خب این طبیعی بود که برود اینکار را بکند ولی همهکس اینکار طبیعی را نمیکند ـ بهعلاوه هیچوقت به من نگفت ـ هیچوقت نخواست یک منّتی از این بابت سر من بگذارد ـ درست است که من در حزب مردم که او دبیرکلش بود ولی بههرحال هر کسی در هر جریانی یک سهمی دارد دیگر ـ سهم ریسکی دارد دیگه ـ سهم پیشرفت و برخورداری داره ـ سهم ریسک هم دارد خب من باید سهم ریسک را قبول کنم دیگر. اصلاً به من نگفت این حرف را. حالا یک مثالی برایتان میزنم درست به عکس این. دلم نمیخواهد واقعاً خب تاریخ است و بایستی اشخاص شناخته بشوند معلوم بشوند.
س- معلوم نشد این گزارش را کی به دکتر اقبال داده بوده ـ وزیر کار بوده؟ کسی بوده که غرضی داشته؟
ج- نه ـ من فکر میکنم که همان دور اولیها… برای اینکه دکتر اقبال خودش هم آدم بدی نبود، این بعدها با من دوست شد خیلی به من محبت کرد من خیلی بهش ارادت پیدا کردم چون آدم درستی بود ـ آدم پاک و منزّهای بود ولی خب این من وقایع تاریخی را میگویم. مقابل این داستان یک داستان دیگر دارم برای شما بگویم شاید شما اطلاع داشته باشید بودید نبودید نمیدانم. عرض کنم که از چند سال به این طرف هر سال در رامسر یک کنفرانسی تشکیل میشد به عنوان کنفرانس انقلاب آموزشی. بنده هم از سال بعد از انتشار منشور انقلاب آموزشی از طرف شاه بهعنوان بازرس شاهنشاهی ـ یعنی رئیس بازرسی شاهنشاهی آموزشعالی منصوب شدم. بله خب شاید هم در جریان بودید با چه نرمشی با چه احتیاطی که به کسی برنخورد یک برداشتهای کلی راجع به آموزش عالی پیدا میکردم و عیبهایش و حسنهایش طی یک گزارش معقولی بدون اینکه به کسی بربخورد من میآوردم. من حضورم در این جلسه فقط برای ارائه این گزارش بود. سالی بود که در دانشگاهها شلوغ شده بود ـ یعنی شلوغ قبلاً هم بود ـ شلوغ شده بود. شاه عصبانی بود. عالیخانی آنموقع رئیس دانشگاه تهران بود. نهاوندی رئیس دانشگاه پهلوی بود ـ امین رئیس دانشگاه صنعتی آریامهر بود. معمولاً شاه بالا مینشست طرف دست راستش نخستوزیر بود و بعضی از وزرا و طرف دست چپش هم مرحوم علم مینشست و یکی دو وزیر هم ممکن بود اگر باشد باشد بعد هم من مینشستم. برای اینکه در آنموقع چون من وزیر نبودم از نظر پروتوکل وزرا بالاتر از من مینشستند. ولی خب رؤسای دانشگاه دیگر زیر دستم. شاه در جلسه اول وقتی که صحبت کرد و نطق کرد خیلی از ادارۀ دانشگاه که فرصت داده و مجال میدهید به این شلوغیها و جنجالها خیلی ناراحت بود و اشاره کرد گفت که شما بایستی گارد داشته باشید در دانشگاه. اگر گارد میداشتید این پیشامدها نمیشد. این است که بایستی جزو قطعنامه امسالتان تأسیس گارد را حتماً ذکر کنید.
س- ایده از خودشان آمده بود یا اینکه کسی پیشنهاد کرده بود؟
ج- نمیدانم. خب دانشگاههای خارجی هم که بالاخره یک گاردهایی دارند. شاید… نمیدانم کی گفته بود یا خودش گفته بود بههرحال نمیدانم. خب بعد از بیانات خودش نخستوزیر گزارش داد وزیر علوم و بعد هم بنده گزارشم را دادم و کسی هم ملاحظاتی داشت ذکر کرد و جلسه به هم خورد. معمولاً بعد از جلسه کمیسیون تشکیل میشد. کمیسیونهایی تشکیل میشد برای مسائل مختلف و خلاصه زمینه را برای تهیۀ قطعنامه تهیه میکردند. یادم هست مثل اینکه آن سال حالا یادم آمد. دکتر کاظم زاده وزیر علوم بود. پسر خوبی بود. بله مثل اینکه خودش بود. در موقع تنظیم قطعنامه دکتر امین آمد و التماس کرد گفت اسم گارد نبرید برای خاطر اینکه من گرفتارم ـ دانشگاه من شلوغ است اگر اسم گارد آوردید هیچی دیگر اصلاً فردا دانشگاهی وجود نخواهد داشت. با التماس او بههرحال اسم گارد را نبردند.
س- موضوعش اصلاً منتفی شد دیگر چرا اسمش را آوردند؟
ج- اسمی که گارد ضرورت دارد تشکیل بشود و اینها نیاوردند. جلسۀ آخر با حضور شاه قطعنامه خوانده میشد و تصویب میشد و بعد هم قطعنامه باید اجرا میشد. جلسه تشکیل شد و مرحوم علم نمیدانم یک مأموریتی پیدا کرده بود از طرف اعلیحضرت و رفت نبودش. وقتی که قطعنامه را خواندند شاه متوجه شد که اسمی از گارد نیاوردند. عصبانی شد ـ عصبانی شد و حمله کرد به تمام رؤسای دانشگاه و ـ شاه خیلی آدم با نزاکتی بود اما آن روز ـ آن روز هم با نزاکت عصبانی شد. حرف زشتی چیزی که نزد ولی خب با غیض و تغیّر حرف زد. من فکر کردم یک کسی باید صحبت کند در این موقع و بالاخره خشم شاه را فرو بنشاند. خب اگر علم بود باید علم اینکار را میکرد و میکرد حتماً ـ حتماً میکرد. به یک صورتی شاه را آرامش میکرد. بنده البته درصدد برآمدم فرصت به من نداد نگذاشت حرف بزنم. حالا هویدا ـ خب وظیفۀ هویدا است رئیس دولت است. بلافاصله رویش را کرد به دانشگاهیان «نگفتم». حالا به جای اینکه به یک صورتی… حالا مثلاً علم اگر بود. علم خودش به عهده میگرفت. میگفت قربان به این دلیل گفتم نگذارند و حالا هم به عرضتان برسانم به این دلیل نگذاشتیم معذالک نظر اعلیحضرت چطور است. به جای اینکه بگوید «من گفتم شما بگذارید شما نگذاشتید». همینطور حرف تو حرف میآید. یادم میآید وقتی معاون نخستوزیر بودم…
س- معاون کدام نخستوزیر؟
ج- معاون علم بود دیگر.
س- قبل از اینکه وزیر دادگستری بشوید؟
ج- بله من شش ماه معاونش بودم. عرض کنم که اعلیحضرت نطق که میکرد مرحوم علم میگفت نطق اعلیحضرت را من قبلاً ببینم ـ بشنوم همۀ نطقهایی که جنبه سیاسی داشت میگفت بشنوم و بعد منتشر بشود. نطق را میآوردند توی چیز ـ نوارش را میآوردند توی اتاق هیئت دولت من قبلاً میشنیدم ملاحظاتم را میگفتم به مرحوم علم و مرحوم علم آنوقت… من نطق شاه را که شنیدم دیدم در قم خلاصه با آخوندها گفتش که (؟؟؟) و اینها. مرحوم علم هم آمد شنید و گفت این را حذف کنید.
س- قبل از پخش شدن از رادیو؟
ج- قبل از بله گفت حذف کنید. معینیان گفت نطق اعلیحضرت است. گفت خیلی خوب مال اعلیحضرت باشد. من محض خاطر اعلیحضرت میگویم. من نخستوزیر اعلیحضرت هستم شما چی میگویید؟ خیلی دستپاچه معینیان گفت همانطور که بهتان میگویم همانجا را ببرید. وقتی بریدنی شد و بریدند و مجدداً نه منظورم این است که اینکه گفتم علم مردی بود قابل اتکا به این دلیل بود. عرض کنم که بههرحال بعد از اینکه بنده از حزب آمدم بیرون دیگر کار دانشگاهی میکردم ـ کار وکالت میکردم و دیگر کاری نداشتم. تا سال بعدش بعد از اینکه امینی آمده بود روی کار. البته ما ارتباطمان با مرحوم علم تلفن میکرد گاهی اوقات ـ ایشان تلفن میکرد گاهی اوقات هم دعوت میکرد چای شامی ـ نهاری منزلش میرفتیم. یکروز به من تلفن کرد گفت که میخواهم بیایم خانه شما. ما خانهمان واقعاً خیلی محقر بود. خیابان کاخ بود عرض کنم که خانۀ کوچکی داشتیم و سالنمان هم از اینجا هم از حالا محقرتر بود واقعاً محقرتر بود. زیرزمینمان و اینها… خب رویم نشد بهش بگویم که آقا خانۀ من… آمد ـ ولی خب همانجا بچهها و ـ شاگردها و اینها همه بودند. بچهها و شاگردها میآمدند آنجا مینشستیم بحث میکردیم صحبت میکردیم. خب بچهها دیگر رفتند. گفت که من از طرف اعلیحضرت مأمور مدیرعامل بنیاد پهلوی شدم. مأمور تشکیل بنیاد پهلوی شدم. شاید یکی از تعهداتی که شاه پیدا کرده بود غیر از امینی مسئله این بود که اموالش را وقف کند. تمام اموالش را داد به بنیاد پهلوی. هرچی داشت داد. و گفت که برای این بنیاد فکر کردم که ادارهاش را در یک شورا انجام بدهم. خودم دبیرکلم ولیکن با نظر این شورا کار میکنم. البته یک هیئت عمومی هم دارد. آن هیئت عمومی هست که در وقفنامه ذکر خواهد شد که رئیسش نخستوزیر است و اعضایش هم رئیس دیوان کشور و دادستان کل و چند نفر وزیر بودند. گفت اولین کسی را که فکر کردم و به عرض اعلیحضرت هم رساندم برای عضویت این شورا تو هستی و فکر هم کردهام که تو مشاور حقوقی بنیاد باشی. او همیشه نظرش این بود که من وزیر دادگستری در کابینهاش ـ خواهم شد این است که اینکار را هم مشاور… من ازش تشکر کردم و گفتم نه من مشاور حقوقی شما نمیشوم. برای اینکه مشاور حقوقی شما توجه داشته باشید یک جنبۀ بیزنسی دارد. من در کار دستگاه شاه و کار شما اینطور کارها را نمیکنم. گفت به کی بدهیم این مشاورت حقوقی را؟ گفتم بدهید به دکتر عمید. گفت عجیب است.
س- دکتر؟
ج- دکتر عمید ـ همان آدمی که با بنده آن معامله را راجع به کتاب و این چیزها. گفت تو چطور اینطور فکر میکنید؟ گفتم بههرحال این با شما بوده یک مدتی… گفتم یک مدتی با شما بوده ـ خب این مطلب را بهش بگویید که مشاور شما بشود.گفت خود تو چطور؟ گفتم حالا ضرورت است حتماً من این شغل را داشته باشم؟ گفت حتماً نمیشود حتماً تو باید عضو شورا باشی. گفتم که من مشاور کارهای فرهنگی باشم ـ کارهای فرهنگی را انجام بدهم. گفت اتفاقاً خود اعلیحضرت هم نظرش همین بود که تو مشاور فرهنگی باشی ـ عجیب است. عرض کنم به این ترتیب ما کاندید شدیم برای مشاورت فرهنگی بنیاد پهلوی. خب بنیاد پهلوی تشکیل شد و عرض کنم که وقفنامهاش هم تنظیم شد و من دخالت نداشتم دیگر در کارشان. محلی هم گرفتند در خیابان بهار. آهان… هنوز هم میگفتم میگفتم به شرطی من این کار را قبول میکنم که حقوق هم نگیرم. حقیقتش این است که آنموقع من پول دانشگاهم را میگرفتم ـ چند جا هم مشاور حقوقی بودم ـ وکالت عدلیه هم میکردم ـ زندگیام خیلی خوب میگذشت احتیاجی به پول نداشتم ـ هیچ احتیاجی به پول نداشتم. گفتم به شرطی هم که مسئله پول و حقوق هم در کار نباشد. گفت که نه حقوقی که در کار نخواهد بود فقط یک Jeton de presence ممکن است بدهیم. خود من هم همین طور هستم Jeton de presence میگیرم. گفتم خب Jeton de presence یک چیز دیگری است آخر سال… من هم اینطور تعبیر کردم. آخر سال شب عید حضور اعلیحضرت شرفیاب میشویم یک سکهای بدهند ـ مرحمت بکنند ولیکن حقوق من نخواهم گرفت. گفتند بسیار خوب. ما آمدیم و در بنیاد فرهنگی خب مشاورتهای متعدد کردیم که به چه صورت از این امکان بنیاد پهلوی برای کارهای فرهنگی استفاده کنیم.
س- عدد و رقم هم دست شما بود آنموقع که مثلاً بنیاد چقدر درآمد دارد که شما بتوانید رویش حساب بکند واسه کارهایتان؟
ج- نه هنوز هیچ ایدهای نداشتیم. یکی از شاگردهایم را آوردم منشیام کردم ـ یکی از شاگردهای دانشگاهم را آوردم منشیام کردم. بهاضافۀ برخلاف مشاورین دیگر که هفتهای یکی دو روز جلسه تشکیل میشد میآمدند بنده هر روز صبح آنجا بودم. هر روز صبح میآمدم آنجا تا نزدیک ظهر بعد یکی از این شرکتهایی که مشاور حقوقیشان بودم اتومبیلشان میآمد و میرفتم و سرکشی به کارهای دیگر میکردم و میرفتم خانهام. عرض کنم که فکرهای مختلف الغا میشد برای استفاده. از جمله مثلاً همین آقای دکتر فاطمی که بعدها مدرسه عالی دختران درست کرده بود این مثلاً به من مراجعه کرد که یکی از کارهایی که جنبه فرهنگی دارد میشود از طریق بنیاد پهلوی به وجود آورد یک مدرسهای است برای دختران. همین فکری که بعدها خودش هم داشت. خب یک کارهای فرهنگ هم سابقاً ادارۀ املاک میکرد. مثلاً جایزه به بهترین نویسنده ـ بهترین مترجم کتاب. البته روشی که سابقاً داشتند یک روش خیلی مطلوبی نبود ولی آن سال من مجبور بودم آن روش را ادامه بدهم چون شب عید بایستی جایزه داد. عرض کنم که خب یک بنگاه نشر و ترجمه کتاب هم بود که احسان یارشاطر متصدیاش بود در ادارۀ املاک ـ او هم خب ضمیمۀ ما بود. او هم ولی من هنوز نتوانسته بودم بهش مسلط بشوم. میرفت آمریکا میآمد کار خودش را میکرد. او خودش را خیلی مستقل و جدا میدانست ولی تحت نظر من بود. یعنی قاعدتاً تئوریکمان. چون مدت بهاصطلاح سمت من زیاد طول نکشید هرگز نتوانستم حسابش کتابش چیزهایش را بکشم. عرض کنم که کاری را که بنده شروع کردم بورس دادن بود به بهترین محصلین یا کمک به چاپ رسالات تحصیلی ـ بهترین رسالۀ تحصیلی که در خارج است. این را یک پروگرامی برایش تنظیم کردم و یک وضع منظمی و مرتبی و بردیم در شورا. شورا هم تصویب شد. شورا هفتهای یکی دو سه مرتبه تشکیل میشد با حضور مرحوم علم راجع به مسائل مختلف بحث میکردند. از جمله مسائل همین آئیننامههای مربوط به اعطای بورس بود و آنجا تصویب شد. خب آن روز آنوقت مثلاً بنیاد گرفتار ساختمان هتل هیلتون بود. هتل هیلتون را بنیاد پهلوی میساخت. یعنی اداره املاک که بعد منتقل شد. و اینها میخواستند از بانک پول بگیرند شرکت سازنده میخواست از بانک پول بگیرد میگفت که بنیاد پهلوی سفته بدهد ما از بانک پول میگیریم. مرحوم علم مجبور شد از جیب خودش ـ یعنی با امضای خودش سفته داد ـ پنج میلیون تومان سفته داد و آنها هم رفتند خرد کردند و گرفتند و همینطور ساخته شد. مثل اینکه سال بعد افتتاح شد. یادم میآید این سفته وقتی که مدتش منقضی شد و بایستی تجدید میشد مرحوم علم نخستوزیر بود. از بنیاد پهلوی یک کسی چیزی آورده سفته را…
س- خودشان رئیس بنیاد بودند؟
ج- نخیر ـ نه دیگه شریفامامی بود. حالا عرض میکنم جریان را. عرض میشود که آقای علم سفته را مجدداً امضا کند. گفت من آنموقع بنیاد پهلوی بودم وظیفهام بود امضا کردم حالا دیگر بنیاد پهلوی مدیرعامل جدیدش باید امضا کند چرا میترسد. اگر واقعاً فکر میکند بنیاد نمیتواند این وام را… چرا قبول کرده. من امضا کردم معتقدم هستم که بنیاد میتواند و میپردازد ـ عوایدش میرسد میپردازد حالا مدیرعامل جدید هم امضا بکند بانک هم قبول میکند بعد برنامه از نو میدهیم. بله بههرصورت ما برنامهای که تنظیم کردیم برای اعطای بورس خب یک شرایطی گذاشتیم که این وجوهی که در بودجۀ بنیاد پهلوی اختصاص پیدا میکند به بورس تحصیلی واقعاً به اشخاصی داده بشود که استحقاق داشته باشند. چه خارج از مملکت و چه داخل مملکت. بنده توی این حیات چند ماههام برای اینکه هفت هشت ماه بیشتر طول نکشید در بنیاد پهلوی خاطراتی دارم که ذکر کردنش از بعضی جهات بد نیست. یکی اینکه همان قبل از عید آن سال رئیس حسابداری به من مراجعه کرد و گفت که حقوق شما آماده است. گفتم چه حقوقی؟ گفت حقوق همۀ آقایون ـ حقوقشان را گرفتهاند ـ حقوق شما هم. گفتم من با آقای علم صحبت کردم که حقوق نمیگیرم. عجیب است توی اتاق جهانشاهی بودیم. جهانشاهی معاون اداری بود گفت نه چرا نمیگیرید؟ خود آقای علم هم گرفتند. گفتم که آقای علم مختار خودشان هستند بنده هم مختار خودم هستم ولی روزی که ایشان آمدند و پیشنهاد کردند به من گفتم من نمیگیرم.
س- دلیل خاصی داشتید نمیخواستید از بنیاد حقوق بگیرید؟
ج- نه ـ میخواستم کار مجانی بکنم. میگفتم برای شاه آدم کار میکند حقوق نباید بگیرد. نمیخواستم آلوده بکنم واقعاً خدمت خودم را با پول. احتیاج هم نداشتم. نه اینکه پولدار بودم ـ احتیاج مالی نداشتم. حالا مثلاً ماهی دوهزار تومان به من میدادند ـ این چیچی بود. عرض کنم که گذشت. شب عید وقتی که ما برندههای جوایز سلطنتی راجع به بهترین کتاب و بهترین ترجمه معرفی کردیم حضور اعلیحضرت بعد آمدیم دیگر. اولین سالی هم بود که بنده در سلام شرکت میکردم. مرحوم علم فردا صبح به من تلفن کرد گفت که فلانی چرا گزارش تو را دیروز به حضور اعلیحضرت در مورد معرفی بهترین نویسنده و بهترین مترجم چرا رادیو نگفت؟ گفتم چه عرض کنم. من اصلاً رادیو نگرفتم و نمیدانستم که باید بگوید و نگفته ـ من خبر ندارم. گفت بله شفا این کار را کرده.
س- شجاعالدین شفا.
ج- بله ـ نگفته بود. بله ـ گفتم نگفته.
س- ایشان توی بنیاد بود؟
ج- نخیر ـ ایشان توی سخنگوی دربار بود آنموقع. بعد به من گفت راستی فلانی شما چرا حقوقتان را نگرفتید؟ من اتفاقاً دستور داده بودم که به تو هم دو برابر بدهند برای اینکه تمام وقت صرف میکنید گفتم شما چرا حافظهتان کم است ـ یادتان رفته قرار گذاشتیم. گفت که من خودم هم میگیرم. گفتم که جواب من آن نشد. من با شما قرار گذاشتم گفتم نمیگیرم. گفت خب من پس به عرض اعلیحضرت باید برسانم. گفتم من نگفم به عرض اعلیحضرت برسانید هیچ نخواستم به عرض اعلیحضرت برسانید اصلاً. گذشت رفت. بعد در موقعی که ما آمدیم متصدی معاونت نخستوزیری شدیم همان یکی دو روز اول منشی بنده…
س- چی شد انگیزۀ اینکه آقای علم را آوردند چی بود؟ یعنی امکان دیگری هم بود؟
ج- برای چی؟
س- برای نخستوزیری.
ج- حالا بهتان عرض میکنم. عرض میشود که منشی بنده آمد پیش بنده کاغذهایم را بیاورد تو دفترم هم بود. دیدم یکی از این کاغذهایم دیدم که پاکتی است باز کردم دیدم که یک نامهای است مرحوم علم نوشته به دفتر مخصوص که به شرف عرض مبارک همایونی برسانید که فلانی از دریافت حقوق امتناع کرده و این در دنبالۀ قولی بود که در موقعی که راجع به این سمت باهاش صحبت کردم در دنبالۀ قولی بود که آنموقع از من گرفته بود و حقوقش را نگرفت قبول نکرد. مراتب به شرف عرض میرسد. این پاکت را امضا میکند مرحوم علم و موقعی که مدیرعامل بنیاد پهلوی بود و میدهد به دفتر ـ میدهد به دستگاه اداری. دستگاه اداری جهانشاهی مسئول امور اداری بود این نامه را نمیگذارد رد بشود. حالا تصادف میکند نامه را رئیس دفتر من فکر میکند مربوط به من است و برمیدارد میآورد ـ تعجب کردم اصلاً خبر نداشتم. بعد من به مرحوم علم گفتم من نه از شما متوقع بودم که به اعلیحضرت بگویید این حساب را میکردم اما خواستم بهتان بگویم همکارانتان را هم در نظر داشته باشید. ممکن است این کار شما از نظر جهانشاهی کار صحیحی نبوده خب صریحاً باید بهتان میگفت نه اینکه شما نامه را که شما امضا کردید برمیگرداند. گفت بله میدانم. من خودم به اعلیحضرت گفتم. گفتم نمیخواهم بگویید گفتید یا نگفتید به من چه مربوط است. کار من و اینکه شما به اعلیحضرت بگویید من حقوق میگیرم یا حقوق نمیگیرم حالا برای اعلیحضرت چه چیزی است. بله عرض کنم که این یک خاطره بود. یک خاطرۀ دیگری داشتم امینی نخستوزیر بود ـ جلسه سالانۀ بنیاد تشکیل شد. حالا بنیاد بایستی مدیرعامل و مشاورین گزارششان را به هیئت عمومی ـ یا هیئت امنا مثل اینکه ـ هیئت عمومی موقوفۀ بنیاد بدهند. بنده آییننامههایی که تنظیم کرده بودم راجع به استفاده از بورس بنیاد پهلوی قبلاً به عرض شاه رسانده بودم و مورد تأیید شاه شد. یعنی در جلسهای که با حضور شاه بود ما قبلاً به عرض شاه رسانده بودیم و شاه تصویب کرده بود. آییننامهها هم توأم با یک خصوصیات خیلی جالبی بود که الان خاطرم نیست ـ الان… به نظرم رسید که یک خصوصیات معینی داشت ـ یادم نیست. بله ـ وقتی که جلسۀ امنا با حضور نخستوزیر تشکیل شد که البته رادیو هم آمد ـ تلویزیون دولتی نداشتیم آنموقع ـ عرض کنم رادیو آمد برای خاطر اینکه ضبط کند. مرحوم علم به من اشاره کرد و گفت خب شما گزارش کارهایتان را بدهید. بنده تا شروع کردم گزارش کارم را بدهم راجع به بورس و اینها ـ هی شروع کرد امینی حمله کردن.
س- کی؟
ج- امینی ـ حمله کردن. که بله آقا پولها را به اشخاصی که استحقاق ندارند میدهید و عرض کنم که خاصه خرجی هست و این حرفها. یک طوری شروع کرد. گفتم که آقای نخستوزیر شما چرا صبر نمیدهید من صحبت بکنم. من درست میخواهم مطالبی را اینجا عنوان بکنم که حکایت از این میکند که ما میخواهیم پول را بر طبق یک ضوابطی بدهیم به اشخاصی که استحقاق دارند و شما اصلاً فرصت نمیدهید ـ خیلی بهش حمله کردم خیلی شدید ـ خیلی شدید باهاش درآویختم و صحبت کردم و کلیات و مقررات را به عنوان اینکه یکهمچین چیزهایی در نظر هست ـ همان چیزهایی است که تصویب شده ـ دستور شاه است و خیلی شدید و همه را ضبط کرد رادیو. اتفاقاً فردا من میرفتم ساوه از طرف شرکتی که مشاور حقوقی بودم برای حل یک چیزی ـ یعنی همدان میرفتم منتهی از طریق ساوه میرفتم ـ برای حل یک اختلافی میرفتم. توی راه رادیو را که باز کردم ـ رادیوی اتومبیل را دیدم به… صحبتهای مرا دارد میگوید و دیدم چه طولانی شده. بعد مرحوم علم میگفت که اعلیحضرت شنیده بود و خیلی خوشش آمده بود که در مقابل حملهاش جا نزدی. گفتم من غرضی هم نداشتم خب حقیقت میگفتم. من آییننامه را آوردهام برای اینکه خاصه خرجی نشود و عجیب بود برای من این مطلب خیلی زننده بود ـ برای اینکه برای یک خاصه خرجی مخصوصاً که میخواستند به من تحمیل کنند ایستادگی کردم. این پروفسور پویان عرض کنم که شاگرد اول انترنهای پاریس شده بود در جراحی. و خب خیلی سروصدا هم برایش روزنامه کیهان کرده بود. این از وزارت آموزش و پرورش بورس میگرفت بهش دولت فرانسه بهش حقوق میداد بابت اینکه کار میکرد. آنوقت یکعدهای از همین درباریها فشار میآوردند که این بنیاد پهلوی بهش بورس بدهد. گفتم یعنی چه؟ اینجا جای پول جمع کردن نیست. بورس تحصیلی برای اندوختن مال نیست. اندوختن مال راههای دیگر دارد. اینجا برای تأمین معونۀ تحصیل است. پروفسور پویان از وزارت آموزش و پرورش بورس میگیرد و از دولت فرانسه هم در بیمارستان حقوق میگیرد ـ دیگر دو بورس که بهش نمیدهند این بههرحال مالاندوزی که نیست. من مقاومت کردم و ندادم بهش ـ من ندادم بهش و خب من خیلی ناراحت میشدم که من اینطور ایستادگی کردم و آنوقت یکمرتبه نخستوزیر بدون اینکه توجه بکند آخه آقا من با تو طرف نیستم چرا حمله میکنی؟ آخه چیزی را که نمیدانی ـ چیزی است تازه درست شده است بنیاد پهلوی ـ چرا بیخودی اینطور حرف میزنی؟ عرض کنم که بله این خاطراتی بود که داشتم از بنیاد پهلوی ـ خاطرۀ معینی فقط آن روزی که امینی استعفا کرد و آن خاطرۀ عجیبی است. بنده صبح رفتم در دفتر مرحوم علم که راجع به یک مطلبی باهاش صحبت کنم.
س- کجا بود این محل بنیاد پهلوی؟
ج- خیابان بهار ـ عرض کردم بهتان خیابان بهار بود آنموقع ـ محلی را اجاره کرده بودیم. آنموقع مثل اینکه محل را هجده هزار تومان اجاره کرده بودیم. ساختمان چند طبقه بود حالا شاید هفتاد هشتاد هزار تومان است. آنموقع بیشتر هم بود ـ ما هجده هزار تومان اجاره کرده بودیم. عرض کنم که رفتم آنجا مرحوم علم نشسته بود پشت میزش و جهانشاهی هم… دیدم میخندند و مرحوم علم گفت که امینی استعفا کرد. گفتم به من و شما چه مربوط است؟ همینطور به همین سادگی جهانشاهی به من گفت مربوط نیست؟ گفتم نه ـ خب امینی استعفا کرده به ما چه مربوط است؟ بله ـ عرض کنم که بعد رفتم پایین دفترم و کارهایم را کردم. ساعت یازده رفتم پهلوی یکی از دوستانم خیابان شاهرضا. آنجا ساعت یازده و نیم بود ـ گفت الان از دربار به من خبر دادند که رادیو گفت فرمان نخستوزیری به نام علم صادر شده و علم نخستوزیر شده. خب به این ترتیب علم نخستوزیر شد ـ اما سؤال کردید که چطور شد که علم نخستوزیر شد؟ والا الان داشتم صحبت میکردم یا قبلاً که علم در مناسبات بینالمللی برای نخستوزیری پخته نشده بود و این سمتش هم سمت مثل اینکه ارتجالی بود. اما بنده یک قرینهای دارم که شاه همیشه این فکر را میکرد که یکوقتی علم ممکن است مجبور بشود علم را بهعنوان نخستوزیری انتخاب بکند. برای اینکه درست همانموقعی که امینی نخستوزیر شده بود ـ دو سه ماهی ـ بنده میخواستم بروم آلمان بهعنوان مشاور حقوقی یک شرکتی بودم که با یک کمپانی آلمانی اختلاف داشت بنده دعوت شدم که مشارکت کنم بیایم در آن جلسه برای حل اختلاف. وقتی که مرحوم علم را دیدمش و بهش گفتم من میخواهم بروم ـ گفت بسیار خوب ـ گفت که راستی فلانی طرحهای دادگستری را هم فراموش نکن ـ برای دادگستری هیچوقت غافل نباش ـ برای اصلاح دادگستری فکری بکن.
س- این چند وقت قبل از استعفای امینی است؟
ج- یک سال است. این یک سال قبل است یعنی همان دو سه ماه اول حکومت… این است که فکر میکنم شاه همیشه به علم میگفت تو ممکن است یک وقتی به طور غیرمترقبه نخستوزیر بشوی ولی آنموقع واقعیتش این است که علم در مناسبات بینالمللی تا آن اندازهای که من اطلاع دارم و احساس میکردم آماده و پخته نبود برای اینکه نخستوزیر بشود.
س- منظور از این مناسبات بینالمللی پخته نبود…
ج- خب والله ـ خب مثلاً حالا امینی که جای خود داشت ولی خب همین دکتر اقبال هم قبل از اینکه نخستوزیر بشود دعوت آمریکا شده بود ـ رفته بود آمده بود خلاصه داشتند میساختندش. عرض میشود که…
س- خب آقای علم مشهور بود که با حداقل سفرای انگلیس خیلی به ایشان توجه داشتند ـ یا سروکار داشتند یا آمد و شد داشتند.
ج- بله ـ عرض کنم که خب انگلیسها به مرحوم علم خیلی احترام میگذاشتند ولی من به شما بگویم خاطراتی هم خودش برای من تعریف کرده و هم من شاهد بودم که بههیچوجه مناسبات مرحوم علم با انگلیسها یک مناسبات بهاصطلاح سوبوردانه نبود ـ مناسبات کاملاً Legal بود. نمیدانم اشخاصی که میشنوند متفرق میشوند هی همینطور بحثها را درهم برهم میکنیم. حالا رسیدیم به آخر حکومت امینی و حرف پیش آمد که یکخرده از کاراکتر علم صحبت کنیم خصوصاً که علم هم نخستوزیر شده بود. خب این مطلب را عنوان میکنند که روابط امیراسداللهخان با انگلیسها خوب بوده که البته این مطلب تا یک حدودی هم حقیقت دارد به مناسبت تجلیلی که بعد از مرگش انگلیسها کردند ازش ـ حتماً بهش اعتقاد داشتند. اما همانطور که الان گفتم روابط در سطح تساوی بود. اولاً مرحوم علم برای جلب محبت سفرای انگلیس هیچ به وسائلی که دیگران برای جلب محبت سفرای کشورهای دیگر متشبث شدند متشبث نبود. کسان دیگر برای جلب وزرای مختار کشورهای دیگر خانه بهشان اجاره میدادند ـ تسهیلات زندگی همهگونه برایشان فراهم میکردند. مرحوم علم اهل اینکارها نبود. مرحوم علم شاید هیچوقت سفارت انگلیس هم مهمانی نمیشد ـ آنها غالباً خانهاش میآمدند اینطوری بود. خب خانوادۀ مرحوم علم از قدیم برای انگلیسها البته یک اتکایی بودند و البته یک روابط حسنهای داشتند به این مناسبت علم هم بهعنوان یک مردی که به انگلیسها احترام میگذارد و میشناسدشان به آن ترتیب میشناختندش اما همانطوری که گفتم هیچوقت علم بهعنوان یک نوکر خودش را تنزل نمیداده در مقابل آنها. برای من نقل میکرد مرحوم علم میگفت که فرماندار کل سیستان و بلوچستان بودم. وقتی که پاکستان مستقل شد میدانید در بلوچستان ما هم یک حرکتهایی پیدا شده بود دیگر ـ یک ناراحتیهایی. آقای قوامالسلطنه به فکر میافتد که یک مرد مقتدری را بفرستد به… امیراسداللهخان آنموقع بیستودو سه سالش بیشتر نبود ـ بیستوسهچهار سالش بیشتر نبود. فکر میکند که این را بفرستد آنجا چون خانوادهاش مورد احترام بلوچها بود مخصوصاً مثلاً بلوچها مادر مرحوم علم را بلوچها ـ حتی بلوچهایی که در پاکستان هستند خیلی بهش احترام میگذاشتند و این حرمت و احترام خانوادگی مرحوم امیرشوکتالملک علم در شخص امیراسدالله علم موجب میشود که تا یک حدودی وضع آنجا آرام بشود. اینکه امیراسدالله را با اجازۀ شاه و با فرمان شاه به عنوان فرماندار سیستان و بلوچستان انتخاب میکنند. اولین شغل دولتی علم این بود. مرحوم علم برای من نقل میکرد و میگفت که یکروز به من خبر دادند گفتند که روز عاشورا ـ روز عاشورا بود به من خبر دادند گفتند کنسول انگلیس را دیدند رفته در خانۀ یک فاحشه در زاهدان و خب میدانید این مطلب در زاهدان یک شهر عرض کنم که ـ بههرحال شهرهای ایران ـ آن شهرهایی که هرچه عقبافتادهتر باز هم مذهبیتر هستند و آن هم یک آدم انگلیسی برود توی یک خانۀ زن ایرانی حالا هر چند فاحشه باشد. این خب خیلی شلوغ شد. مرحوم علم میگفت که دیدم خیلی کار سخت است. میگفت فرستادم کنسول را آوردندش و جلو همه زدم توی گوشش و با لگد گفتم از شهر بیرونش کنند. حالا این تعبیر… حالا با یک خشونتی بههرحال گویا سیلی اینها توش بودند. گفتند بدین ترتیب من توانستم فتنۀ زاهدان را بخوابانم. گفتم حالا دولت انگلیس هم هرچه میخواهد بگوید. بنده بههرحال هم امنیت شهر را باید حفظ کنم هم خود او را ـ خب میزدند میکشتندش ـ گفت اصلاً میزدند میکشتندش. این یک نقلی است که خودش برای من نقل کرد. نقل دیگری که خودم تا یک حدودی ناظر بودم در موقع مذاکراتی بود که بین دنیس رایت و مرحوم علم برای بازپس گرفتن این سه جزیره…
Leave A Comment